قسمت 17
کرشمه خندهی ریز و کم صدایی کرد و گفت: وا چیه بنده خوا به این خوبی!
ماندگار با چندش صورتش را جمع کرد و گفت: پوستش پر لک است.
کرشمه خندهاش بیشتر شد و با زذن چند دست به پشت ماندگار او را وادار کرد تا این افکار از ذهنش بپرد.
حمید دورا دور نگاهش به ماندگار بود و ماندگار هم زیر چشمی نگاه حمید میکرد. وجود یک حس نا شناخته را هر دو در وجود خود حس میکردند.
همه در شور و شوق بودند جز دلآرامی که اخمهایش در هم بود و مشغول امر و نهی کردند.
عروس بین مهمانها کنار داماد قرار گرفت و چندی بعد فامیل داماد شروع به ترک خانهای عروس به مقصد خانهای داماد کردند.
زنهای فامیل با دف و وسایل موسیقی میسرودند و سر خوشانه میخواندند.
حرافهای فامیل هم مشغول حرف در آوردند بودند. یکی گفت «این دیگه چجوری عروسه! از کجا به کجا خواستگاری اومدند دختر هم مقبول نیست!»
آن یکی گفت «ولا حیف شد دختر بیچاره که زیر دست دلآرام رفت!»
حرفها ادامه داشت و عروسی هم. انگار هیچکسی برای عروسی نیامده بودند و همه برای تماشا و ریشخند زدن آمده بودند.
خانهای داماد که خانهای عزیز ماندگار به حساب میآمد که فقط دو اتاق داشت یکی را برای محمد گذاشته بودند و آن یکی هم مال عزیز و خالهاش بود.
اتاق عروس را با گلهای مصنوعی آراسته بودند ولی کثیفی اتاق از همان دور هم مشخص بود.
مهمانها نگاه معنا داری به هم دیگر میانداختند، که باعث میشد ماندگار آن نگاهها، لبخندها و ابرو بالا انداختنها را که به منظور نشان دادن کثیفی خانه به یک دیگر شاه را ندیده بگیرد و مشغول مهمان نوازی شود. ولی مگر میشد ندیده گرفت؟
عروس لباس سبزش را با لباس سفید عوض کرده بیرون آمد و صدای هلهلهای مهمانها نیز به هوا رفت. داماد هم دستار بر سر کنار عروس قرار داشت و لبخند بر لب، اما عروس بخاطر دور شدن از فامیلش چشمهایش به تیرگی خون شده بود. آخر آن همه گریه کارش را ساخته بود.
حمید و ماندگار به بهانهی کمک به یک دیگر از کنار هم جم نمیخوردند و لبخندی آبهای شأن حس درون شأن را فریاد میزد.
آفتاب هنوز میانهی آسمان بود و اقوام داماد هم بساط رقص و پایکوبی را راه انداخته بودند.
گلاندام و طاها هر دو چنان به سبک روستایی میرقصیدند که دهان همهی حضار به خنده باز کرده بود.
زمان طالبها بود و زیاد اجازه نداشتند صدای آواز خوانی شأن را بالا ببرند.
با همان صدای کم میخواندند و میرقصیدند.
عروسی رو به پایان بود و برای ختم محفل کیکی را که در نظر گرفته بودند را مقابل عروس داماد گذاشتند. به رسم همیشگی افغانها عروس داماد کیک را بریدند دهان یک دیگر را شیرین کردند.
قاشقی را که برای کیک آورده بودند در روی میز نبود برای همین هم داماد با دست برشی از کیک را سمت دهان عروس گرفت اما او با تند خویی کیک را پس زد.
لحظهای سکوت حاکم فرما شد اما با ماست مالی دلآرام همه چیز به روال عادی برگشت.
باز هم گوشهای ماندگار شکار حرفهای حرفها شد.
- وای وای حالا خدا ره شکر که دلآرام عروسی کرد وگرنه زیر دست این طور زن سلیطه چی میکرد؟
دیگر با خنده گفت: دیدین با چه اخمی کیک و پس زد؟ ولایت اگه جا اون بودم زهر رو هم میدادن واسه آبرو داری میخوردم.
- خدا روز دلآرام و این تازه عروس را بخیر کند هر دو تند اخلاق هستن.
ماندگار چشمهایش را بست تا بر عصابش مسلط شود و آبرو ریزی راه نندازد.
ادامه دارد...
نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۹