👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 42
شام نخوردن و رنگ پریده ام مادربزرگ را نگران کرده بود ....
آخر شب خوابم نمی برد .
حتی از مادربزرگ خواستم چراغ را خاموش نکند .
او خوابیده بود ومن در حالیکه در رختخوابم نشسته بودم و بالشتم را به دیوار تکیه داده بودم وانمود می کردم فیلم تماشا می کنم ... . اما ،
تنها چیزی که نمی دیدم آن فیلم بود ...
ذهنم آشفته بود و ترس هنوز در وجودم بود در آن دو روز آنقدر ترسیده بودم که اصلاً به حال خودم نبودم .
تنها چیز شیرین آن بعدازظهر فقط یک چیز بود .
چیزی که شاید برای کیان کاملاً پیش پا افتاده بود اما مرا بدجوری شیفته کرده بود . هنوز شیرینی آن کلمه در جانم بود و هر بار که صدای گرمش را در ذهنم تکرار می کردم که گفت «عزیزم » ته دلم قند آب می شد .
اما بلافاصله چهرة سعیده و آن اتفاق شوم جلو چشمانم به تصویر کشیده می شد و ترس با تمام سیاهی اش مرا می بلعید ... .
کیان در حالیکه هنوز تردید داشت پرسید :
جواد جان !
می شه با باران صحبت کنم .
گوشیش خاموشه ... .
جواد لبخندی زد :
باران نیومده . صبح باهاش تماس گرفتم می گفت یه کمی حال نداره .
بهش گفتم کاملاً استراحت کنه خوب بشه ....
بعدازگفتگو با جواد کیان نا امیدانه گوشی اش را خاموش کرد و همانطور که روی تخت دراز کشیده بود موبایلش را روی آن رها کرد ....
او باران را با تمام بچگیهایش خوب می شناخت .
تنها یک چیز باعث شد او گوشی اش را جواب ندهد .
او ترسیده بود ... .
آنقدر ترسیده بود که شب گذشته بر خلاف همیشه که سعی در جلب توجه کیان را داشت حتی یکمرتبه هم موقع پیاده شدن از ماشین نگاهش نکرده بود .
آنهم درست حالا ...
حالا که توانسته بود راهی به قلب مردی چون او باز کند ... .
چهار روز بی خبری از او کیان را کلافه کرده بود .
گویی او قصد داشت تا ابد در خانه مادربزرگ بماند و با هیچ کس رابطه ای برقرار نکند ....
ظهر بود و کیان در دفتر تدوین مشغول خوردن نهار با اعضای گروه بود .
یاسمین به قدری کار داشت که همانجا پشت کامپیوترش نشسته بود و بی آنکه دست از کار بکشد نهارش را می خورد .
آقای فتحی چند روزی بود نگران کیان شده بود و در حالیکه لیوانی نوشابه برایش می ریخت پرسید : حالت خوبه آقای زند ؟!
کیان غرق افکارش با غذا بازی می کرد ،
برای لحظه ای به خودش آمد .
لبخند تلخی زد و سری جنباند :
آه ! ... آره خوبم .
آقای فتحی جرعه ای از نوشابة خودش را سر کشید و با لحنی پدرانه گفت :
بهتره زودتر یه جایگزین برای سعیده و فرشید پیدا کنید .
برنامه ها داره عقب می افته .
کیان ظرف نهارش را روی میز کوتاه شیشه ای مقابلش رها کرد و به تکیه گاه مبل راحتی تکیه کرد .
دلش برای فرشید می سوخت.
او پسر بدی نبود بلکه سعیده اورا با پول اغفال کرده بود در حالیکه فرشید خودش اعتراف کرده بود که حتی نمی دانست قرار است جنازة چه کسی را در قبال ان پول سربه نیست کند.
آقای فتحی بار دیگر لب گشود :
تعدادمون خیلی کمه .
تو این شرایط نباید به مجید و نگار مرخصی می دادین .
هوا که گرم می شد می رفتن ماه عسل ....
اینطوری خیلی دست تنها موندیم .
کیان نگاه گرمش را به آقای فتحی دوخت و چند لحظه بعد در حالیکه به یاسمین دختر آقای فتحی می نگریست با لبخندی بی رنگ گفت :
یاسمین جان که هست دلم گرمه ....
یه برنامة سبک برداشتم. از پسش برمی آییم .
فعلاً شرایط روحی خوبی ندارم .
نمی تونم نیروی جدید انتخاب کنم .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۹