پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 18
صدای حمید او را از دنیایش بیرون کرد.
- سرت گیج میره؟
چشم‌هایش را باز کرد و متعجب پرسید: نه چطور؟
- آخه چشم‌هات رو بسته بودی واس اون پرسیدم.
- ها نه موضوع مهمی نبود.
حمید هم با تکان دادن سری برای او بحث را خاتمه داد. عروسی تمام شد و مهمان‌ها رفتند.
ماندگار از خستگی در کناری خوابش برد و فردای آن روز هم محفلی قرار بود که برگذار شود، صبح زود همه از خواب بیدار شدند و مشغول تدارکات محفل بعد از عروسی!
وقتی حمید بیدار شد ماندگار با ظرف پر از آب به دنبالش به سمت حمام رفت.
تا حمید داخل حمام شد ماندگار هم ب دنبالش رفت و به شوخی کمی آبرویش پاشید. حمید که از این کار او تعجب کرده بود وا مانده بر جا ایستاد؛ اما ماندگار پیش روی کرد و بدون این که کسی به آنها شک کند، درب حمام را بست.
حمد به خود آمد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: به به ماندگار خانم! را افتادی؟!
خنده‌ای دلبر ماندگار روی صورتش نقش بست و با لبخند گفت: دیدم راه راست و زیباست راه افتادم!
خنده‌ای بلند حمید فضای کوچک حمام را در کرد، که نصفش گِلی بود و نصفش سیمانی شده بود. آن هم بخاطر این که راحت‌تر بتوانند حمام کنند و بدن شان گلی نشود.
حرف‌های عاشقانه و یا هم به قول معروف «جیک، جیک» این دو عاشق لحظاتی دوام کرد و بخاطر این که کسی مشکوک نشود ماندگار از حمام بیرون شد.
با ذوق و خنده و حسی که تازه متولد شده بود مشغول تدارکات محفل شد. بدون این که متوجه باشد تازه عروس شأن او را با حمید دیده است.

تازه عروس که فرد جدید خانواده بود، فکر کرد شاید اشتباه دیده است.
دل‌آرام رفته بود برای خرید و کسی جرأت نداشت بدون اجازه‌ی او چیزی را مصرف کند.
تازه عروس که خاله‌اش همراهش بود به جلز و ولز افتاده بود تا صبحانه‌ای برای خاله‌اش تدارک ببیند. اما نه راهی بلد بود و نه جای مواد خوراکی را می‌فهمید.
با صدای آرامی ماندگار را صدا زد
- ماندگار!
ماندگار سمت زن دایی جدیدش رفت و با لبخند مصنوعی گفت: جانم زن دایی؟
مریم با حرص گفت: روز یازده شد، نمی‌خوایین یه لقمه صبحونه به خاله‌ام بدین؟
ماندگار در دل غر زد.
- هوف چقدر این حرف میزنه! قیافه‌اش و نگاه!
بعد هم لبخند مصنوعی زد و گفت: خاله دل‌آرام بیاد صبحونه رو آماده میکنه.
با گفتن این حرف از مقابل مریم مات مانده گذشت و او اندیشید که آیا کسی دیگر نمی‌تواند یک صبحانه‌ای کوفتی آما کند؟!
ساعت‌های یازده و رب بود که دل‌آرام خسته از خرید برگشت.
وقتی مریم چشمش به دل‌آرام افتاد، فاطمه خواهر حمید را صدا زد.
- فاطمه جان!
فاطمه که دید تازه عروس او را صدا می‌زند لبخند زیبایی روی لب کاشت و سمت عروس رفت.
- جانم مریم جان؟
دختر نسبتاً خپلی و قد کوتاهی بود، لب‌های گوشتی، دماغ کمی گنده و پوست سبزه‌ی داشت. اما اخلاق خوب و صورت همیشه خندانش او را دلبر کرده بود.
مریم که خوش برخوردی او را دید آهسته و بدون حرص به او گفت: عزیزم میشه به خاله دل‌آرامت بگی یه صبحونه‌ای واسه خالم بده؟ بیچاره پیره گرسنش میشه.
فاطمه هم با لبخند محوی گفت: چرا که نه عزیزم.
با گفتن این حرف سمت دل‌آرام رفت و این حرف را برای او بازگو کرد. نگاه خمصانه‌ی دل‌آرام چشمان منتظر مریم را شکار کرد و بعد از تکان دادن سری به فاطمه راهی آشپزخانه کهنه و کثیف شأن شد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی