پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 43
آقای فتحی شانه ای بالا انداخت :
چی بگم ...
ما همه جوره درخدمتیم .
حداقل باران رو ... .
نگاه مات و پر تردید کیان باعث شد او جمله اش را ناتمام رها کند .
کیان در یک لحظه کوتاه حس کرد با آقای فتحی آنقدر راحت است که حسی از درونش را با او باز گو کند: از باران بی خبرم ...
نمی دونم چه شرایطی داره ... .
یاسمین خندید : شرایطش روبراهه ...
یه سه , چهار روزیه که از گروه جواد اینا بیرون زده.
کیان با تردید رو به او کرد و محتاطانه طوری که پدر و دختر متوجه کنجکاوی او نشوند پرسید : ازش خبر داری ؟ .... .
یاسمین در حال کار نیم نگاهی به رئیسش انداخت :
بی خبر نیستم ...
دیروز با هم رفته بودیم خرید .
– خرید چی ؟ دنبال چیز خاصی بود ؟!
او بی دلیل کنجکاو شده بود و یاسمین با لبخند ادامه داد :
لباس می خواست ... .
دنبال یه لباس مناسب می گشت برای یه مهمونی مختلط ...
می خواست دیشب با خانم اقا میلاد , داداشتون بره تولد .
کیان حالا کاملاً کنجکاو شده بود و چشمانش را تنگ کرده و یاسمین را می نگریست : تولد کی ؟!!
- خانم آقای زند ...
پدرتون .
حرفش مثل تیری بود که در سینه کیان نشست .
تمام وجودش وارفت و بی دلیل وحشت و دلشوره به جانش افتاد .
کلافه برخواست و در حالی که شماره باران را می گرفت اتاق را ترک کرد .
گوشی خاموش او سرش را به درد می آورد .
دلیل رفتار پدرش را نمی فهمید .
چرا اوتا این حد مشتاق آشنایی با باران بود ؟!
پدرش را آنقدر خوب می شناخت که یقین می دانست نیت پلیدی پشت این رفتارش پنهان است ....
بعدازظهر هوا هنوز تاریک و روشن بود که به منزلش رسید .
ابر خاکستری صیقلی بطور یکدست آسمان را پوشانده بود و هنگامیکه او خسته و درمانده در سایه روشن اتاق روی تختش رها شده بود باران تندی باریدن گرفته بود .
آنقدر خسته بود که خیلی زود پلکهایش سنگین شد.
هنوز خواب او را کاملاً از دنیای اطرافش جدا نکرده بود که صدای زنگ موبایلش مثل پتک در سرش کوبید.
دلش می خواست آن را خاموش کرده و بخوابد.
نیم نگاهی به صفحه گوشی انداخت ...
انتظار تماس هرکسی را بجز سعیده داشت .
بی اراده در حالیکه سعیده کاملاً برایش تمام شده بود به تماس او جواب داد.
گوشی را به گوشش نزدیک کرد :
چیه دختر ؟ چی می خوای ؟!
صدای لرزان سعیده وحشتی به وسعت مرگ با خود داشت .
او آهسته و ملتمسانه در حالیکه گویی در کنجی پنهان شده باشد حرف می زد : غلط کردم کیان ! تورو خدا !...
بگو با من کار نداشته باشن ...
کیان به مقدساتت قسم می رم گورم رو گم می کنم ...
کیان ! کیان !...
خواب از سر کیان پریده بود .
به خودش تکانی داد و نیم خیز شد :
بازی در نیار سعیده ....
درست حرف بزن ببینم !...
کسی اونجاست ؟
سعیده به گریه افتاده بود :
تو رو خدا کیان ...
دیگه دور و برت آفتابی نمی شم ...
من نمی خوام بمیرم ...
التماس می کنم ... .
صدای جیغ ناگهانی سعیده قلب کیان را از جا کند.
با صدای بلند فریاد زد :
سعیده ! سعیده !... الو ؟!...کی اونجاست ؟!
صدای درگیری .
صدای جیغ های پروحشت سعیده و بعد سکوتی که در صدای گامهایی سنگین که شاید متعلق به چند مرد بود گم شد .
کیان ناامیدانه فریاد زد :
کی اونجاست ؟!...
سعیده ؟! سعیده ؟!...
اما همه چیز تمام شده بود ....
حالش بد بود .
آنقدر بد که داشت بالا می آورد .
کسی بجز پدرش نمی توانست در این قضیه دست داشته باشد .
وحشت زده در حالیکه هنوز هوا روشن بود و باران به شدت می بارید خودش را به ماشینش رساند .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی