پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 19
بعد با کمی شکر و بادام به اتتق برگشت و مقابل مریم و خاله‌اش گذاشت. نان که سخت شده بود و زن پیر و بی دندان که خورده نمی‌توانست.
مریم حرصی از کارش خواست اعتراضی کند که خاله‌اش به آرامی گفت: آرام باش دخترم! حرفی نیست. نیاز نیست روز اولی مخالفت و شروع کنی. یکم آروم‌تر رفتار کن.
با حرص دندان روی هم سابید از این همه بی محلی‌های آنها ولی چیزی نگفت.
باز هم نگاهش به ماندگار افتاد که در حال بگو و بخند با حمید بود.
دورا دور چیزی از حساسیت‌های احمدآغا می‌دانست و می‌فهمید این دختر با این بی سری‌هایش حتماً سرش را به باد می‌داد.
ساعت دوازده شده بود و مهمان‌ها کم کم از راه رسیدند؛ به خاطر اینکه زمان طالب‌ها بود حق نداشتند زیاد سر و صدا کنند، برای همین حتی صدای آواز خوانی‌هایشان هم کم صدا بود.
×××
سه روز گذشت و این سه روز ماندگار و حمید خیلی با هم صمیمی شده بودند. این موضوع از نظر مریم هم پنهان نمانده بود.
صبح بود و باز هم به عادت هر روز وقتی حمید از خواب بیدار شد، ماندگار کوزه‌ی آب به دست به سمت حمام رفت تا آب را برای حمید بدهد. باز هم مریم دید و این بار نتوانست سکوت کند.
وقتی ماندگار از حمام بیرون آمد مریم او را خواست.
ماندگار با حرص سمتش رفت و با لبخند مصنوعی گفت: جانم زن دایی کارم داشتی؟
مریم لبخند واقعی زد و گفت: بشین کمی حرف بزنیم.
در دل حرص زد ولی بی حرف نشست. مریم دستش را روی زانوی او گذاشت و با لبخند گفت: عزیزم حمید چیکارته؟
ماندگار چینی به ابرو داد و گفت: یعنی چی؟
- یعنی در قوم چی هم می‌شید؟
حق با جانب گفت: خب پسر دایی مادرمه.
لبخند محوی روی لب‌های مریم نشست و گفت: بنظرت این همه صمیمی بودن با پسر دایی مادرت خوبه؟
اخم‌های ماندگار در هم شد و گفت: منظورت چیه؟
در جواب تند خویی او مریم تسلیم وار گفت: منظور بدی ندارم عزیزم. تا جایی که من خبر دادم بابات یه سری قید و شرط خودش رو داره و...
ماندگار بی حوصله پرید وسط حرف و گفت: که چی؟
مریم که فهمید دوستی او با حمید او را بلند پرواز کرده، گفت: اگه بابات بفهمه می‌دونی چی میشه؟
ماندگار بی حوصله چشم در کاسه چرخاند و گفت: قصد ما ازدواج!
در جوابش مریم حق به جانب گفت: خب بره خواستگاریت نه این که اینطور با آبروی هر دو تون بازی کنه.
عکس العمل تند ماندگار حرف مریم را شکار کرد.
- شما خیلی ذهنت و درگیر نکن حمید چند وقت دیگه میاد خواستگاریم.
با اتمام حرفش از جا بلند شد و از اتاق بیرون زد. حمیدی که روی حیاط بود را با اشاره چشم سمت باغ خواست و خودش زودتر از او رفت. چندی بعد حمید هم به باغ آمد و رو به ماندگار مشوش پرسید: چیزی شده؟
بدون مقدمه‌ای، بدون حرف اضافه‌ای یک راست گفت: حمید تو که میای خواستگاریم نه؟
حمید با تعجب چشم گرد کرد و گفت: البته که میام این چه حرفیه؟
مشوش گفت: دلم یجوریه!
دست حمید روی شانه‌های ظریف ماندگار نشست و گفت: دلت یجوری نباشه عزیز من، همین که پات برسه روستا مادرم و می‌فرستم.
دل ماندگار با این حرف‌های حمید تسلی شد و دیگری چیزی در این باره نگفتند. همان روز ماندگار به روستا رفت ولی قبل رفتنش به مادرش خبر داد که اگه قرار شد بیان خواستگار بهش احوال بده.
تا رسید روستا شروع به پاک کاری کرد و با ذوق تمام ماجرا را برای هانیه و محبوبه تعریف کرد.
تمام خانه را بیرون کرد و پرده‌ها را شست، همه جا را خاک گیری کرد. همه چیز برای آمدن خواستگارها آماده بود.
تا اینکه هانیه رفت و به احمدآغا تمام حرف را باز گو کرد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی