👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 44
حالش بی اندازه بد بود .
ترجیح می داد بمیرد و بیش از آن شاهد جنایات پدرش نباشد.
خیابانهای خیس و شلوغ حالش را بدتر می کرد.
سرعتش به قدری زیاد بود که باورش سخت بود .
باورش نمی شد سعیده مرده باشد .
بالاخره به ویلای بزرگ پدرش رسید .
پشت درب میله ای ویلا دستش را روی بوق ماشین گذاشته بود و مستخدم در حالیکه با عجله درب را برای او می گشود دریافت که حال زند جوان به هیچ وجه خوب نیست .
مسافت باقی مانده را تا جلو ساختمان به سرعت طی کرد ... .
فریبرز با خیالی آسوده در سالن نشیمن کنار دوستش نشسته بود و پیپ می کشید و هر دو از گذراندن اوقاتی فرحبخش درآن بعدازظهر بارانی ودر کنار یکدیگر راضی بنظر می رسیدند.
کیان بی توجه به مداخله مستخدم به سمت سالن نشیمن هجوم برد و با عصبانیت وارد سالن شد .
حضور بی موقع او فریبرز را نگران کرد .
کیان عصبی و بی مقدمه در حالیکه کمی خیس شده بود فریاد زد :
چرا کشتیش آدم کش ؟!
فریبرز با اشاره ای از همه خواست آن دو را تنها بگذارند.
کیان مثل دیوانه ها فقظ فریاد می کشید و
صدایش به راحتی از پشت در بسته سالن به گوش می رسید
اما فریبرز بی آنکه خودش را نگران کند در آرامش پیپ می کشید
ودست آخر تنها به لبخندی موزیانه قناعت کرد و با آرامش خاطری که خاص خودش بود گفت :از چی نگرانی پسر ؟
اون یه مهره سوخته بود .
من فقط منتظر بودم تو کنار بذاریش ...
به یه معتاد عاشق زخم خورده اصلاً نمی شد اعتماد کرد پسرم .
فریبرز در حالیکه حالا روبروی پسرش درمیان سالن ایستاده بود به نگاه او خیره شد :
البته .... من فکر می کنم این مرگ سعیده نیست
که تورو تا این حد نگران کرده پسر ... .
جمله او اشاره ای مستقیم به باران داشت و کیان آنقدر احمق نبود که متوجه کنایه پدرش نشود .
اما حتی دلش نمی خواست نام باران را در حضور او بیاورد .
او آنقدر پلید بود که ممکن بود هر نقشه ای برای آن دختر بدبخت کشیده باشد .
کیان چندلحظه به او خیره ماند و بعد سری به تأسف تکان داد :
حالمو به هم می زنی آدم کش ! دیگر حتی دلش نمی خواست چیزی بشنود .
به سمت در رفت دستش را بر دستگیره در نهاد و قبل از اینکه آن را بفشارد صدای کثیف فریبرز در گوشش پیچید : دختر قشنگیه این .... باران .
جمله اش تمام وجود کیان را تکان داد .
به زحمت خودش را کنترل کرد که چیزی نگوید .
شاید می ترسید ....
آری می ترسید مبادا او از احساسش به باران مطلع شود .
نباید باران را تبدیل به طعمه ای برای فریبرز می کرد که به وسیله آن به جان زندگی پسرش بیفتد .
او با تمام نیرویی که در خود سراغ داشت خودش را کنترل کرد .
درب را گشود و از سالن خارج شد ... .
صبح روز بعد هنگام دفن سعیده باران تندی می بارید ...
سعیده مثل کسی که هیچ کس را در دنیا نداشت به خاک سپرده شد .
فریبرز با پول جواز دفن اورا گرفته بود بی آنکه پرونده قتل دخترک تشکیل شود .
مأمور تدفین تمام کارهایش را کرد و همراه با همکارش قبر را پوشاند و رفت .
کیان هنوز شوکه بود و باورش نمی شد ،
این سعیده بود که جسمش در این خا ک سرد به خواب ابدی فرو می رفت .
او سرتاپا مشکی پوشیده بود و چتر پهن سیاه رنگی را روی سرش نگه داشته بود و به نوای آهنگین صدای پیر مردی که با گرفتن چند اسکناس بر سر مزار سعیده نشسته بود و سوره الرحمن را می خواند گوش می داد... .
گورستان تقریباً خلوت بود و زیر آن باران اکثر مردم متفرق شده بودند .
کیان چشمانش را بست و قطره ای اشک از کنار چشمش لغزید .
حالش خوب نبود .
بغضش را فرو خورد و به خاک سردی که گور را پوشانده بود چشم دوخت:
خداحافظ عروسک !.... خداحافظ !....
آهی کشید و با گامهایی آرام از آنجا دور شد .
چند قدم دور تر صدای قرآن خواندن پیرمرد نیز در صدای باران گم شد و همان آرامش چند لحظه قبل هم در وجود او رنگ باخت ...
یکراست به آپارتمان سعیده رفت .
دلش نمی خواست آنچه را در زمان حیاتش به او بخشیده بود از او بازپس گیرد .
کلید را در قفل تاب داد و در با صدای قیژ آرامی باز شد .
فضای تاریک و روشن خانه در آن ظهر بارانی و غم آلود پر از صدای سکوت بود و پر از حس مرگ .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۰