پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 20
واویلایی در خانه‌ای سادات پیچید. برای حالت احمدآغا عصبانیت که هیچ خشم هم کمی می‌کرد.
صورتش از خشم زیاد سرخ شده بود. صدایش را پشت سر انداخت و سمت اتاق ماندگار رفت.
دخترک تنها بود و حتی مادرش هم نبود که از دست این گرگ عصبانی نجاتش دهد.
- دختر بی‌شرفت چطور جرأت کردی؟
صدای داد پدرش لرزه بر اندامش انداخت و کارگاه گل دوزی که دستش بود روی زمین پرت شد.
احمدآغا که در قاب درب ظاهر شد، ماندگار ترسیده و لرزان از جا برخواست.
نگاه لرزانش تک تک کارهای پدرش را شکار می‌کرد.
فریاد دوم پدرش او را تا مرز سکته پیش برد.
- چه غلطی کردی؟
هنوز گناهش را نمی‌دانست. وحشت زده به هانیه نگاه کرد که یک پوزخند سرد دیگر چیزی دستگیرش نشد.
دیگر مطمئن شده بود، هانیه دوباره گناهی را بر دوش او گذاشته است.
با سیلی که به صورتش خورد برق از سرش پرید.
با اشک‌های روان و صدای لرزانی گفت: پدر من...
داد بعدی پدرش حرفش را قطع کرد.
- تو چی هان؟ تو چی؟ زیر سایه‌ای من بزرگ شدی و مثل مادرت رفتار می‌کنی! نونت کم بود؟ آبت کم بود که رفتی با اون پسره؟
ماندگار که حالا موضوع را فهمیده بود خون در رگ‌هایش یخ بست بست، روح از تنش رخت بست.
می‌دانست امروز قطعاً روز مرگش خواهد، چون رگ غیرت پدر بی غیرتش بیرون زده بود.
سوزان در حالی که با چشم‌هایی طلب‌کار نگاه ماندگار می‌کرد، گفت: من که بهت گفته بودم احمد آغا این دختر مثل مادرشه حمتاً گلی رو به آب میده!
چشم‌های اشکی ماندگار چشم دیدن می‌خواست که در آن خانه نبود. زجر کشیدنش دلِ رحم می‌خواست که در آن خانه وجود نداشت.
گریه کرد، ضجه زد، جیغ کشید اما کسی نبود به حرفش باور کند. وقتی دل شأن خنک شد از اتاق‌ بیرون رفتند و او را همانند جنازه‌ی رها کردند.
نگاهش را به چشم‌های پر نفرت هانیه دوخت و با درد لب زد.
- الان میفهمم چرا هیزم جهنم انسان‌هاست. چون ما انسان‌ها همیشه دوست داریم زندگی یک دیگر رو به آتش بکشیم و لذت ببریم! ولی یادت بمونه وقتی کسی رو تو این دنیا می‌سوزونی تو اون دنیا برای ابد الابد می‌سوزی.
هانیه پوزخندی زد و با گفتن «برو بابا» اتاق رو ترک کرد.
اشک‌های گرمش نوازشگر گونه‌های زخمی‌‌اش بود.
در دل نفرین کرد خودش و سادگیش را که این گونه راحت فریب حرف‌های هانیه را خورده و خامش شده بود. نفرین کرد پدری را که حتی یک روز هم برایش پدر نکرده بود، نفرین کرد مادری را که به خاطر حرص و طمعه‌اش او را به اینجا کشانده بود.
پدرش او را همانند مادرش خطاب کرد و او یک لحظه فکر این که مثل مادرش باشد دیوانه‌اش می‌کرد.
با اشک‌های روان و تن دردمند خوابش برد. یک خواب بدون رویا اما راحت نه!
تمام تنش از کتک‌های که خورده بود درد داشت.
صدای هانیه او را از عالم خواب بیرون کرد. چشم‌هایش به که چشم‌های سبز و شرور هانیه خورد، دعا کرد کاش این خواب‌ می‌بود او هرگز دیگر بیدار نمی‌شد.
دلش حمید را می‌خواست که دلداریش بدهد، موهایش را نوازش کند و دوستت دارم‌هایش را در گوشش زمزمه کند.
- چرا یک ساعتها زل زدی به من بیا که آغا صدات داره.
با نفرت از او چشم گرفت و با آن درد مند از جا بلند شد. سپیده زده بود و آفتاب کم کم دل به آسمان آبی رنگ داده بود.
بعد از شستن دست و صورتش سمت اتاق پدرش رفت.
وقتی داخل شد پدرش شد، پدرش را نشسته روی تختش دید. بع آرامی سلام کرد مه مثل همیشه بی جواب ماند.
نگاه طلبکار احمدآغا روی صورت ماندگار چرخید و با صدای خش داری گفت: از این به بعد حق رفتن به شهر رو نداری!
نفس ماندگار با این حرف احمد آغا به یک باره رفت. حس این که نتواند دیگر به شهر برود دیوانه‌اش می‌کرد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی