👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 45
کیان قصد داشت فقط وسایل شخصی اش را از آنجا بردارد و بعد .....
تقریباً مطمئن بود که تمام دارایی سعیده را برای خودش خیرات می دهد .
وقتی وارد اتاق خواب شد با دیدن صندلی طناب پیچ شده گوشه اتاق برای لحظه ای به یاد آنروز افتاد ... .
چقدر از دیدن باران در آن شرایط به هم ریخته بود .
یادآوری لحظه ای که دخترک را در آغوش گرفت و سرش را به سینه اش چسباند نفسش را برای یک لحظه حبس کرد .
قدمی به سمت تخت برداشت .
پایش به چیزی خورد و دراثر آن ضربه آن را کمی روی پارکت کف اتاق به جلو هل داد .
نگاهی به زمین انداخت . یک گوشی موبایل بود.
خم شد و در حالیکه آنرا از زمین برمی داشت دریافت که گوشی متعلق به باران است .
باردیگر قامتش را صاف کرد و نفس راحتی کشید .
پس باران در تمام این مدت گوشی اش را گم کرده بود و جوابش را نمی داد .
ناگهان کسی اورادرسکوت مبهم اتاق صدا کرد "کیان "!
سرش رابه عقب برگرداند .
مطمئن بود که صدای سعیده را شنیده است اما هیچ کس در مسیر نگاهش نبود .
بجز قاب عکس کوچکی که روی میزکوچک داخل سالن کنار کاناپه بود .
سعیده از داخل قاب کوچک عاشقانه او را می نگریست و لبختد شیرینش را به او هدیه می کرد .
بی اختیار برای لحظه ای در مورد سعیده احساس گناه کرد .
گوشی باران را در مشتش فشرد و ترجح داد خیلی زود آنجا را ترک کند.. .
آن چند روز بعد از آن ماجرا المیرا حسابی تنهایی ام را پر کرده بود .
روحیه ام را دوباره به دست آورده بودم .
میلاد از دو روز پیش به سفر رفته بود و من هم به واسطه نبود مادربزرگ و خاله سیمین که برای زیارت به قم رفته بودند در منزل میلاد بودم .
آن روز بعداز گشت و گزار زیاد در باران بعدازظهر به خانه بازگشتیم .
المیرا بیشتر روز را در خیابانهای شلوغ رانندگی کرده بود و به پاساژهای خرید مختلفی رفته بودیم .
قبل از خوردن شام پارمیدا خوابید .
با اینکه گرسنه بودم وقتی المیرا پشنهاد داد قبل از خوردن شام به حمام برود با لبخند از پیشنهادش استقبال کردم ... .
تنها در آشپزخانه در حال تهیه سالاد بودم .
پشتم به در ورودی آشپزخانه بود و غرق در افکارم بودم .
از اینکه تمام این چند روزه بعد از آن تجربه تلخی که آن شب داشتم کیان حتی سراغم را هم نگرفته بود دلخور بودم .
نمی دانم چرا با آنکه می دانستم دوروبرش آنقدر سرگرمی دارد که حتی به یاد من هم نیست باز دوستش داشتم و خودم را به هر طریقی توجیه می کردم .آه !....
شاید دیوانه شده بودم اما هرچه می گذشت بیشتر حس می کردم شیفته اش شده ام. من شیفته همه چیزش بودم .
نگاهش, قدوقواره اش , لحن کلامش هرچند بی احساس اما جذاب ... .
من شیفته اش بودم .
حتی شیفته عطر تنش و آن آغوش گرم و لذت بخش که برای لحظه ای کوتاه تجربه اش کرده بودم .... :
سلام کوچولو ! .....
با شنیدن صدای میلاد وحشت زده به عقب برگشتم .
دریک قدمی ام ایستاده بود و با نگاه هرزه اش مرا که تاپ و شلوارک به تن داشتم نگاه می کرد .
لبخند زد :چته ؟ لولو که ندیدی عزیزم !
قبل از هر چیز خواستم آنجا را ترک کنم تا لباس مناسبی بپوشم .
یک قدمی برنداشته بودم که بازویم را گرفت:
کجا ؟!
با اکراه گفتم :
ولم کن وگرنه جیغ میزنم .
قبل از اینکه مرا به سمت خودش بکشد تقلا کردم و در یک لحظه با شنیدن صدای المیرا که جلو در ایستاده بود دستانش شل شد و من از دستش گریختم . وحشت زده و شرم آلود خودم را پشت سر المیرا پنهان کردم .
داشتم از خجالت آب می شدم و المیرا که تا آن لحظه ندیده بودم نازک تر از گل به میلاد حرفی بزند با اکراه رو به او گفت :
خیلی آشغالی میلاد ...
خیلی پستی .
سپس دست مرا گرفت و به دنبال خودش به داخل اتاق کشاند .
در رابست و به پشت آن تکیه کرد .
تمام تنش می لرزید و عصبی شده بود .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۰