قسمت 21
دهان باز کرد تا اعتراضی کند، اما با شنیدن حرف بعدی پدر دهانش به یک باره بسته شد و واژهها را گُم کرد.
- حتی حق نداری پاتو از در این خونه بیرون بذاری!
اشک در چشمهایش حلقه زد. اینقدر محکم حرف زدن پدرش یعنی (غلط میکنی حرف اضافه میزنی!)
بی حرف به سمت اتاقشان دوید و حتی نایستاد تا حرفهای دیگر پدرش را گوش دهد.
از آنطرف گلاندام دنبال حمید بود تا زودتر به خواستگاری ماندگار برود.
ماندگار که ساده بود، ولی این زن حریص درست شدنی نبود. مهم نبود چه کسی زندگیش خراب شد! مهم این بود که زندگی خودش درست شود!
به خانهای حمید شان رفت و با پدر حمید که دایی خودش بود شروع به حرف زدن کرد.
- دایی میدونی که حمید و ماندگار هم و دوست دارن. خصلت آغای ماندگار و هم میدونی! پس بهتر نیست این رابطه رسمی بشه؟
نثار نگاهی با کریمه خانم که زنش بود رد و بدل کرد و سپس رو به گلاندام گفت: اینطور دست خالی که نمیشه بیام خواستگاری! من هیچی دستم نیست دخترم.
گلاندام ته دلش خالی شده بود، ولی خودش را نباخت و با ماست مالی گفت: پول مهم نیست، مهریه رو کمتر میگیرم. فقط بیا و دخترم رو از اون زندونی نجات بده!
نثار با لحن تند که عادتش بود گفت: چرا این همه عجله داری؟ میگم پول نداریم! حتی اگه مهریه هم نگیری عروسی نمیخوایین؟ من حتی پول اونم ندارم!
گلاندام پوفی کشید و گفت: یه راهی درست کنین ترو خدا دلم نمیخواد ماندگار دیگه اونجا بمونه!
نثار به رسم تعنه گفت: اون روز که به همه مون پشت پا زدی و شدی زدن دوم همین آقا زادت که خونش بهشت بود!
گلاندام معترض گفت: دایی گذشته دیگه گذشته اون موقعها خام بودم نمیفهمیدم.
نثار ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: دیگه چقد میخواستی بزرگ بشی؟
گلاندام جوابی نداشت. آخر حرف حق که دیگر جواب ندارد!
بعد مکث کوتاهی گفت: حالا من یه گ.ه.ی خوردم، شما ببخش من و، و بگید کی میایید خواستگاری؟
نثار دوباره با ترید نگاهی با کریمه خانم رد و بدل کرد و گفت: حالا حمید هم مثل تو یه گ.ه.ی خورده که ما مجبوریم جمعش کنیم. تا آخر همین هفته میاییم.
گلاندام بدون توجه به تیکههای نثار با این حرفش نفسش را عمیق بیرون داد.
دیگر دلش جمع شده بود که به خواستگاری میآیند.
از طرفی باید زدوتر به خانه میرفت تا مبادا کسی از خانهی سادات بیاید و او را ندیده برود. اگر اینطور میشد که دیگر واویلا بود!
همراه طاها بدون کرایه گرفتن تاکسی خودش را به خانه رساند.
در آن زمان که دیگر اینقدر ماشینآلات نبود.
به خانه بازگشتند و با سرعت مشغول بستن لباس هایشان شدند. تا بار سفر را برای رفتن به روستا بندند.
دوازده روز از عروسی گذشته بود و گلاندام اجازه نداده بود، تازهعروس کاری را انجام دهد. اما حالا که دیگر گلاندام بار سفر بسته بود؛ کارهای خانه گردن تازه عروس مانده بود. نه اینکه از انجام کارهای خانه هراس داشته باشد، حتی از رفتن گلاندام هم خوشحال بود.
در این دوازده روز را به بهانهی اینکه نگذارد تازه عروس دست به سیاه و سفید بزند، خودش را پادشاه خانه ساخته بود.
از طرفی هم پرخاشگری های دلآرام او را به ستوه آورده بود.
ذهن مریم هنوز هم درگیر کارهای ماندگار بود می دانست اگر پدرش بفهمد، کار او ساخته است. اما نمیتوانست کاری هم از پیش ببرد. میدانست ماندگار جوان است و نصیحت کردنش بی فایده!
ادامه دارد...
نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۰