👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 46
آب گلویم را در اوج شرمندگی فرو دادم و فقط در کمال شرمندگی به عقلم رسید که به پایش بیفتم :
تورو خدا المیرا جون منو ببخش .
همه اش تقصیر من ... .
مقابلم روی زانوانش افتاد و بازوانم را گرفت :
تقصیر تو چیه باران ؟....
دیگه خسته شدم از بس جلو همه وانمود کردم شوهرم خیلی خوبه و من تنها زن زندگیش هستم.
نه !... نه !
تقصیر تو نیست عزیزم .
برای اولین بار حس کردم آن المیرای خوشبخت و جذاب در نظرم به اندازه یک المیرای بدبخت و بی سرانجام کوچک شد .
بیچاره المیرا !
بیچاره دختر نازش !
سرم را پایین انداختم .
نمی خواستم شکستن المیرا را بیش از آن به نظاره بنشینم : من یه آژانس می گیرم برمی گردم خونه .
لحظه ای طول کشیدتا المیرا جوابم را بدهد.
سرم را که بلند کردم داشت با پشت دست اشکهایش را پاک می کرد :
خاله تورو به من سپرده .
نمی ذارم تنها توی اون خونه بمونی .
برخاست و به سمت گوشی تلفن رفت :
توی این شهر وقتی هوا تاریک می شه دیگه به هیچ مردی نمی شه اعتماد کرد .
من به هیچ آژانسی اعتماد ندارم .
(گوشی را برداشته بود و شماره می گرفت :)
تماس می گیرم کیان بیاد دنبالت .
(شنیدن نام کیان قند توی دلم آب کرد )
کیان تنها کسی یه که می تونم با خیال راحت تو رو بهش بسپرم حداقل می دونم هر چی هست یه آشغال پست فطرت مثل شوهر من نیست .
ساعت از هشت گذشته بود .
کیان در تاریک و روشن نور ملایم آباژور روی کاناپه دراز کشیده بود و در اوج خستگی داشت برای ذره ای خواب دست و پا می زد .
سه روز بود که نخوابیده بود .
کلافه از این پهلو به آن پهلو شد که گوشی اش زنگ خورد.
از فرط بی خوابی داشت بالا می آورد .
گوشی اش را به گوشش چسباند :
بله ؟! صدای المیرا در گوشش پیچید :
سلام عزیزم .
خوبی ؟
- می گذرونیم .
تو چطوری ؟
- زیاد خوب نیستم .
یه زحمت برات دارم .
– بگو ... .
– راستش خاله با سیمین جون رفتن قم زیارت .
باران رو سپردن به من
( شنیدن نام باران اورا شارژ کرد .
بعد از چند روز بی خبری از آن دختر گویی بالاخره خبری از او شده بود .
نیم خیز شد و نشست ) اینجا یه مقدار اذیته .
می خواد بره خونه .
کیان چشمانش را کمی تنگ کرد و کنجکاوانه پرسید :
به خاطر میلاد ؟ المیرا پوزخندی زد : چی بگم ؟
- بگو حاضر بشه . می آم دنبالش .
– ممنون .
مرد جوان بلافاصله برخاست .
حال خوبی داشت و بی آنکه بخواهد هیجانی دلپذیر و ملایم وجودش را آکنده بود .
خیلی زود دوش گرفت و با وسواس زیاد یکی از بهترین بلوزها و کت و شلوارش را انتخاب کرد.
رو به روی آینه ایستاده بود و گره کرواتش را محکم می کرد که به یاد سعیده افتاد .
او همیشه کراواتش را عاشقانه برایش می بست و از اینکار لذت می برد .
برای لحظه ای گرمای دستان سعیده را که گره کراواتش را محکم می کرد بردستانش حس کرد .
دستانش را بی اختیار از کراوات دور کرد ....
صدای زنگ دوباره و بی هنگام موبایل او را مشوش کرد .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۰