پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 47
بلافاصله به سمت تخت رفت .
خم شد و گوشی اش را از وسط تخت روی ملحفه سفید رنگی که هنوز بوی خوش نرم کننده ای که با آن شسته شده بود از آن به مشام می رسید برداشت.
دیدن شماره آقای بهادری شریک و دوست قدیمی و رفیق گرمابه و گلستان پدرش برای او غیر منتظره بود.
او همیشه بهادری را عمو خطاب می کرد و می دانست این مرد یک دوست واقعیست .
– بله ؟
- سلام پسرم ! خوبی عمو ؟!
-سلام ! ....
شما چطورید ؟
چی شده یادمن کردین؟
- یه توک پا بیا بیرون .
من تو ماشین منتظرتم .
کیان با تعجب خودش را به سمت پنجره کشاند .
باران باردیگر بی وقفه باریدن گرفته بود .
یک ماشین مشکی و شیک داخل کوچه کمی دورتر از خانه پارک شده بود و از دور برایش چراغ داد :
چرا نمی آیید داخل ؟
بهادری پوزخندی زد و با همان لحن داش مشتی گونه خاص خودش گفت :
زکی پسر !
تا همین جاش هم اگه فریبرز بو ببره حسابم با کرام الکاتبینه....
کارم حیاتیه .
زود بیا عموت طاقت انتظار نداره .
– چشم . اومدم .
کیان بلافاصله حاضر شد .
هرچه را لازم داشت برداشت تا دوباره به داخل ساختمان باز نگردد.
بهادری با آن هیکل فربه و قد بلندش پشت فرمان ماشینش نشسته بود و مرد جوان را که زیر باران در حالیکه بلوز سفید رنگ و کت و شلوار تیره ای به تن داشت می دوید می نگریست .
وقتی کیان با رویی خندان درب را گشود و خودش را برای رهایی از باران به سرعت روی صندلی انداخت بهادری نیز لبخندی تحویلش داد سپس در حالیکه با او دست می داد گفت :
خوش تیپ !
مزاحم که نشدم ؟...
اینجوری که بوش می یاد قرار داری ؟!
کیان لبخندش را تکرار کرد .
کمی خیس شده بود .
در حالیکه دستی در موهایش می کشید گفت :
ای کاش می اومدین بالا ....
بهادری سری جنباند :
واسه مهمونی نیومدم ...
باهاس خیلی قبل از این می اومدم سراغت .
– چی شده ؟!
- هنوز چیزی نشده .
اومدنم محض خاطر هشدار دادنه .
بایستی خیلی سال پیش می اومدم و قفل دهنم رو باز می کردم اما خب , حالت خراب بود و بعد از یه مدت که سر پا شدی و با خودت کنار اومدی .
مردونگی ندیدم بیام داغت رو تازه کنم ....
خدا می دونه اگه بعداز اینهمه سال سرو کله این دختره باران پیدا نشده بود محال بود بیام .
شنیدن نام باران کیان را می ترساند .
آن هم از زبان بهادری .
زیر آن باران تند و در یک ملاقات پنهانی :
اینجوری نگام نکن پسر .
رنگ نگاهت فرق کرده .
این نگرانی که تو چشماته یعنی دوستش داری .
یعنی بهش دل بستی .
کیان نگران لب گشود که چیزی بپرسد اما بهادری مانعش شد و قبل از اینکه او حرفی بزند ادامه داد:
تقصیر تو نیست ....
تو و فریبرز خیلی به هم شبیه هستین .
وقتی همه چیزتون اینقدر به هم شبیه معلومه که باید عشقتون هم به هم شبیه باشه ...
سالها قبل من و پدرت و مشکاتی هرسه مون آدمای یه نفر بودیم به اسم حبیب ...
حبیب یه دخترداشت که فریبرز عاشقش بود و هر شب به عشق دیدن اون تو خوابش می خوابید.
مشکاتی هم اینو می دونست .
تا اینکه فهمیدیم حبیب می خواد داماد خودش رو , جانشینش کنه .
فریبرز یه هفته رفته بود سفر .
مشکاتی از غیبتش سوء استفاده کرد و با نفوذی که روی حبیب داشت دخترش رو گرفت .
بعد بابات شد دشمن قسم خورده مشکاتی و آهو دختر بی عاطفه حبیب که اونو فروخته بود .
مشکاتی عاشق بچه بود و آهو خیلی زود براش یه بچه آورد .
بچه اولش رو پدرت بوسیله پرستاری که خریده بود از بیمارستان دزدید و یه بچه مرده رو به جاش گذاشت .
به اینجا که رسید بهادری مکثی کرد و کیان با تردید به نگاه او خیره شد :
اون بچه کی بود ؟!!!
بهادری نفس عمیقی کشید :
اون همون نیلوفر تو بود .
کیان روی صندلی وارفت و آه کوتاهی کشید .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی