قسمت 22
نثار ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: دیگه چقد میخواستی بزرگ بشی؟
گلاندام جوابی نداشت. آخر حرف حق که دیگر جواب ندارد!
بعد مکث کوتاهی گفت: حالا من یه گ.ه.ی خوردم، شما ببخش من و، و بگید کی میایید خواستگاری؟
نثار دوباره با ترید نگاهی با کریمه خانم رد و بدل کرد و گفت: حالا حمید هم مثل تو یه گ.ه.ی خورده که ما مجبوریم جمعش کنیم. تا آخر همین هفته میاییم.
گلاندام بدون توجه به تیکههای نثار با این حرفش نفسش را عمیق بیرون داد.
دیگر دلش جمع شده بود که به خواستگاری میآیند.
از طرفی باید زدوتر به خانه میرفت تا مبادا کسی از خانهی سادات بیاید و او را ندیده برود. اگر اینطور میشد که دیگر واویلا بود!
همراه طاها بدون کرایه گرفتن تاکسی خودش را به خانه رساند.
در آن زمان که دیگر اینقدر ماشینآلات نبود.
به خانه بازگشتند و با سرعت مشغول بستن لباسهای طاها شد قرار بود طاها را به روستا بفرستد اما خودش همان جام ماندگار بود. خبر آمدن خواستگاری حمید را هم توسط نامه بعد بدست طاها فرستاد.
او که بی خبر از خبر از حال دخترش بود، دل رفتن به روستا را نداشت.
یاهم بهتر است بگوییم دوست نداشت و روستا برود و چهره نحس سوزان را ببیند.
ده روز از عروسی گذشته بود و گلاندام قصد رفتن نداشت؛ حتی اجازه نداده بود، تازهعروس دست با کاری بزند.
در این ده روز به بهانهی اینکه نگذارد تازه عروس دست به سیاه و سفید بزند، خودش را پادشاه خانه ساخته بود.
این کارش باعث میشد مریم حرص بزند و چیزی نگوید. از طرفی هم پرخاشگری های دلآرام او را به ستوه آورده بود.
ذهن مریم هنوز هم درگیر کارهای ماندگار بود. میدانست اگر پدرش بفهمد، کار او ساخته است. اما نمیتوانست کاری هم از پیش ببرد. میدانست ماندگار جوان است و نصیحت کردنش بی فایده!
بعد از رفتن طاها گلاندام مشغول مهماننوازی شد. همان های که برای دیدن تازه عروس آمده بودند.
هانیه از همه چیز با خبر بود و میدانست که قرار است به یک شکلی به ماندگار خبر بیاید چهار چشمی مواظب بود. این خبر را نیز برای پدرش رساند.
همین که طاها از درب داخل شد پدرش و برادربزرگش امین شروع به جستجوی او کردند. وقتی از زبان او چیز حاصل نکردند، شروع به گشتن لباسهایش کردند. ماندگار از دور با چشم های گریان نظاره گر بود، و حق دخالت را نداشت بالاخره آن نامهی که داخل جوراب طاها بود، را بیرون آوردند و با صدای بلند مقابله پدرشان خوندند.
بین این همه اولادهای احمد تنها و تنها امین، ماندگار و طاها میتوانست بخواند و بنویسد. زمانی که احمد آقا خبر رسیدن مهمانها برای خواستگاری را شنید دیوانگیاش دو برابر شد.
باز دوباره مثل همیشه افتاد به جان ماندگار بیچاره!
طاها که از هیچ چیز خبر نداشت با نگاه وحشت زده خواهرش را نگاه می کرد، که در زیر پاهای پدرش قرار بود له شود.
هانیه از دیدن این صحنه ها لذت میبرد و اصلاً هم دلش بر رحم نمیآمد.
شاید گلاندام زندگی سوزان را خراب کرده باشد، اما گناه ماندگار چی بود که این همه زجر میدید؟!
روزها گذشت، ماهها گذشت و ماندگار دوباره اجازه رفتن به شهر را پیدا نکرد.
گلاندام برگشت و با دیدن حال روزه دخترش فهمید که احمد آقا از همه چیز با خبر شده است.
احمد آقا همه را اخطار داده بود که اگر خانوادهای حمید پایش را به نام خواستگاری به خانهی ایشان بگذارند، قلم پاهای همه را میشکناند.
این روزها را می شد گفت روزهای خوب ماندگار هستند، حداقل اجازه داشت وقتی که مهمانی میآید نزد مهمان برود و چند کلام سخن بگوید.
ادامه دارد...
نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۱