پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 23
گر چه انسان آزاد آفریده شده بود اما این انسان است که آزادی یکدیگر را از او میگیرد.
خبر رفتن دل‌آرام به خارج از کشور همه جا پخش شد و ماندگار چقدر دلش می‌خواست که برای خداحافظی با خاله‌اش برود اما رو نداشت که از پدرش اجازه بگیرد.
در دلش حمید را نیز لعنت می‌کرد که آن قدر جربزه نداشت که حتی یک خبری از او بگیرد.
حمید که بی خبر از حال ماندگار بود، برای دیدنش پر و بال میزد؛ اما چاره‌ای هم نداشت.
فردای آن‌روز حمیده عمه‌ی ماندگار به خانه‌ای شأن آمد. او زن خبر چینی بود و لازم بود تا شروع بگویی و او حرف را تمام بداند. بعد یک حرف را چند حرف به اهالی روستا تحویل دهد.
سوزان هم که شانس بهتر از این پیدا نمی‌کرد، تمام و کمال ماجرا را برای حمیده باز گو کرد.
حمیده هم که سابقه‌ای درخشان گل‌اندام خبر داشت با همان حیله‌گری سیلی به صورتش زد و گفت: ای وای دختره مثل مادرش بود؟
سوزان هم پشت چشمی برای او نازک کرد و با نگاه زیر چشمی به احمدآغا گفت: آره والا! نمی‌دونم نون احمد کم بود، آبش کم بود که رفت این دختره‌ی پیتاره رو زن کرد!
احمدآغا از شدت خشم لحظه به لحظه سرخ‌تر شده می‌رفت.
حمیده هم رو به احمدآغا کرد و گفت: داداش گلم یه زن خوب که با چند مرد رابطه نمی‌داشته باشه، یه زن خوب که از خونه شوهرش فرار نمی‌کنه و نمیاد ازدواج دوم کنه! اگه این ‌گل‌اندام این همه قدسیه‌ی پاکی بود که قبل از عروسی با تو حامله نمی‌شد!
می‌دونی که ازدواجش با تو ازدواج دومش بود یا هم سومش خبر داری؟ نه! تو فقط به عطر و رنگ و لعابش فریب خوردی!
احمدآغا که تکرار گذشته خسته شده بود، با صدای خشم آلودی‌ گفت: بسه خواهر، بس کن!
حمیده با لجبازی ادامه داد.
- چرا بس کنم؟ زنِ به این نازنینی داشتی و رفتی او دختره‌ی هرزه رو زنت کردی! اگه حامله نکرده بودیش الان هیچی اینطوری ‌نمی‌شد!
من میرم براش خواستگار پیدا می‌کنم تا زودتر سرش به کفن بشه و این همه باعث آبرو ریزی نشه!
حرف‌های که در مورد خودش و مادرش گفتند، همه را از پشت درب شنید!
شنید و بی‌صدا اشک ریخت. باز هم نمی‌توانست کاری از پیش ببرد. آخر تمام گفته‌ها حمیده در مورد گل‌اندام درست و بود و حرفش در مورد خودش هم حرف حق!
آخر کی به دختری که مادرش یک عمر ه.ر.ز.گ.ی کرده باور می‌کرد؟!
×××
چهار ماه گذشته بود و ماندگار بود و باز هم روزهای پر از کارش و حالا که طاها هم بزرگ شده بود، گاو و گوسفندها را به چراگاه می‌برد.
اما چهار پسر احمدآغا مثل پسرای پادشاه دست به سیاه و سفید نمی‌زدند.
صبح یکی ساعت هشت بیدار میشد، دیگری ساعت نُه بیدار میشد، دیگری ده بیدار میشد و همینطور ادامه داشت و ماندگار خدا را شکر می‌کرد که کار غذا گردن او نبود. وگرنه محبال بود، بتواند تاب بیاورد!
- ماندگار!
با صدا زدن‌های مادرش دست از گل دوختن برداشت و از جا بلند شد. از همان دم درب سر سری جواب داد.
- بلی مادر؟
صدای بلند مادرش دوباره آمد که گفت: لباس‌های من و طاها رو آماده کن می‌ریم شهر!

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی