قسمت 6
مادربزرگش می گفت که این گل و گیاهان جان دارند و حتی بهتر از بعضی آدم ها حرف هایت را گوش می کنند و از خیلی از آدم های اطراف بهترند و هم طراوت و شادابی این گل ها می تواند روحیه ی آدم را سرزنده کند.
و اکنون با تمام وجود حرف های مادربزرگ مرحومش را قبول و باور داشت و عاشق این لطافت و زیبایی گل هایشان بود.
بخاطر آن که نسرین صدایش کرد، به ناچار از حیاط سرسبز و گل و گیاه های دوست داشتنی اش دل کند و برای کمک به نسرین وارد خانه شد.
بالاخره پس از ساعت ها تمام کارها انجام شد و پدرش و همین طور مهمانان هم رسیدند.
خسته از کارهای زیاد امروزش بود و دلش استراحت می خواست اما مجبور به پذیرایی بود.
در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود اما بیشتر دوست داشت که در معرض دید آنها نباشد و خودش را طوری با کارها سرگرم کند تا پیش مهمانان نرود و خودش را الکی سرگرم کرده بود.
با صدا کردن نسرین پوف کلافه ای کشید و سینی چای را برداشت و به سمت پذیرایی برد.
سیما خانم، خدمتکارشان، برای سر زدن به خواهرش به شهرستان رفته بود و مجبور بود که جور او را هم بکشد و تمام کارها را نیز انجام دهد.
چای ها را تعارف کرد و خواست به آشپزخانه برگردد که پدرش مانع شد: گلشیفته جان، دخترم بیا بشین.
معذب شده و به ناچار عقب گرد کرد و روی مبل سلطنتی دو نفره، کنار پدرش نشست و انگشتان باریک و کشیده اش را درهم قفل کرد.
پدرش و پدر نسرین مشغول حرف زدن بودند و مادر نسرین با نگاه خریدارانه اش براندازش می کرد و خیره اش بود.
گلشیفته سن کمی داشت اما رسم بود که دختر زود ازدواج کند و مادر نسرین هم تصمیم داشت چند سال دیگر که کمی گلشیفته بزرگتر شود، او را برای پسر بیست و هشت ساله اش خواستگاری کند.
نگاهش را میان خانواده ی نسرین چرخاند. پدر نسرین مانند همیشه با کت و شلوار رسمی و کراوات و آن اخم پیشانی اش که انگار عضوی از صورتش شده بود، مشغول حرف زدن با پدرش بود.
حتی از اینکه این مرد به او نگاه کند هم ترس داشت. از بس که خشک و جدی و بسیار بداخلاق بود.
پسرش هم مثل پدرش لباس هایی رسمی پوشیده بود اما اصلا از او خوشش نمی آمد. از کارهایش و ارتباطش با بعضی دختران خبر داشت.
مینو، مادر نسرین، هم با دخترش مشغول حرف زدن و غیبت کردن و تعریف درباره ی پاتختی دختر همسایه شان می گفت و بگو بخند می کردند.
مانند همیشه کت و دامن شیک و خوش دوختی بر تن داشت و چهره ی آرایش شده اش سنش را پایین تر نشان می داد و سرخاب سفید آب جلوه ای زیبا به پوستش داده بود.
میز شام و بساط پذیرایی و کشیدن غذا را همه اش را خودش به تنهایی انجام داد و نگاه های مینو و پسرش که با هم ردوبدل می کردند و پچ پچ کردن هایشان درمورد گلشیفته حس بدی را به او منتقل می کرد.
البته ناگفته هم نماند که دلیل اصلی اصرار مینو برای سر گرفتن این ازدواج بخاطر مال و منال پدر گلشیفته بود.
مهمانی آن شب بالاخره با نگاه های خیره ی مادر نسرین و پذیرایی او به پایان رسید.
آن قدر خسته بود که توان سر پا ایستادن هم نداشت.
از خستگی و درد تنش روی پای بند نبود. چقدر دلش می خواست همه چیز را درمورد رفتار نسرین با او را به پدرش بگوید و نسرین هر بلایی هم سرش خواهد آورد را هم بی خیال شود اما می دانست پدرش آن قدر تحت تاثیر حرف های نسرین است که مطمئن بود حرف هایش را باور نخواهد کرد و اوضاع هم از این بدتر می شود.
آهی کشید و کش و قوسی به بدن خسته اش داد و راه اتاقش را در پیش گرفت.
به عادت هر شب و همیشگی اش یکی از کتاب های داخل کتابخانه اش را برداشت و به سمت تختش رفت.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۱