پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
صدای جرو بحث میلاد و المیرا به وضوح از اتاق مجاور به گوش می رسید . حالا می فهمیدم که المیرا ی بیچاره چه موجود بدبختی ست . او تمام این مدت سعی کرده بود ظاهر ش را حفظ کند . لباسم را پوشیدم و با وجود هوای سرد از خانه بیرون زدم. باران دیگر نمی بارید داخل کوچه خلوت کنار در خانه ایستاده بودم . کمی طول کشید تا سرو کله کیان پیدا شد . ماشینش را که از دور دیدم ضربان قلبم شدت گرفت . داغ شده بودم . دل توی دلم نبود . کاملاً توقف نکرده بود که به سمتش رفتم . وقتی کاملاً توقف کرد ,درب ماشین را باز کردم و با لبخند به او که مثل یک شاهزاده اصیل و پرقدرت پشت فرمان نشسته بود سلام دادم . در حالیکه روی صندلی می نشستم پرسید : خیلی سردت شد ؟ تعجب کردم . منتظر بودم بپرسد تو این سرما چرا اینجا منتظر شدی ؟ "اما گویی خودش جواب سؤالش را می دانست و این سؤال بی مورد را نپرسید : سردم بود ,اما ماشین شما خیلی گرمه . لبخندی زد و حرکت کرد . بی اختیار به یاد آن چند روز افتادم که حتی سراغی از من نگرفته بود . دلم می خواست اعتراض کنم . اما نمی توانستم . به سر خیابان نرسیده بودیم که پرسید : شام خوردی ؟! حس خوبی داشتم . به طرز عجیبی مهربان شده بود . من عاشق جرعه ای توجه از سمت او بودم : نه ... شما چطور؟ نگاهم کرد . نگاهش هجوم وحشی طوفانی بود که مرا در بر گرفت و منقلبم کرد . قلبم داشت از سینه ام کنده می شد. لبانش را آرام جنباند : نه عزیزم ... .گر گرفتم . خوب بود که به خیابان چشم دوخته بودم و هیجانم را نمی دید . چقدر شیفته اش بودم و خودم نمی دانستم. دستش را به سمت مانیتور برد و آنرا با لمس صفحه اش روشن کرد .... موسیقی آرام و ملایمی که پخش می شد آرامم کرد. نمی دانستم به کجا می رویم . بالاخره به یکی از مناطق زیبا و توریستی شهر رسیدیم جایی پر از رستورانها و باغهای بی نظیر سر پوشیده و سرباز . این اولین باری بود که به آنجا می رفتم. درمیان آنهمه باغسرا بالاخره او ماشینش را مقابل دربی که بیشتر به درب آتشکده ها می مانست متوقف کرد . رودخانه کوچکی چندمتر پایین تر جریان داشت و برای رسیدن به درب آتشکده باید از پل چوبی که در هر دو سمت مسیر عبورش مشعل هایی روشن بود می گذشتیم : پیاده شو رسیدیم . با اکراه پیاده شدم . اوهم پیاده شد. ماشین را دورزد و با لبخند سرتاپایم را ورانداز کرد:ازپل چوبی که نمی ترسی ؟
- نه .
مردی که لباس فرم نگهبانان را به تن داشت . با دیدن او بالافاصله از پل گذشت و به سمت ما آمد و خطاب به او گفت : خوش آمدین قربان ! همراه با مرد از پل عبور کردیم واز درب چوبی که دو مشعل در دو طرفش نصب بود وارد راه پله تنگ و سنگی که با سایه روشنی از نور زرد روشن شده بود و به صورت دایره وار به سمت پایین می رفت شدیم . من پشت سر کیان بودم و تمام دقتم را در راه رفتن با آن کفشهای پاشنه بلند می کردم . نگهبان همان بالا ایستاده بود ومن هم در دلم آرزو می کردم ای کاش به جای بهتری رفته بودیم که ناگهان پایم لغزید و قبل از اینکه کاملاً بیفتم کیان بازویم را محکم گرفت و نگهم داشت . صورتمان فاصله چندانی باهم نداشت نگاه مست و جذابش با دلم بازی می کرد . اما هنوز از آن مرد جسور و مغرور می ترسیدم :مواظب باش دختر ... .خب ! جای شکرش باقی بود که دیگر با آن لحن عذاب آور بچه خطابم نمی کرد ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی