پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 24
با شنیدن این حرف نفس به یک باره رفت، یعنی بعد از گذشت پنج ماه دوباره قرار نبود او به شهر برود؟
با چند گام بلند خودش را به درب حمام رساند و مشوش پرسید: یعنی چی لباس‌های تو و طاها رو آماده کنم؟ مگه قرار نیست من برم؟
گل‌اندام بدون نگاه کردن به او در حالی که داشت پاهایش را زیر شیر آب ذخیره‌ی آب می‌شست؛ با لحن بی تفاوتی گفت: نه آغا اجازه نداده!
صدای ماندگار نگران‌تر شد.
- پس من تنهایی اینجا چه کنم؟
گل‌اندام نگاه مسخره‌ای به او کرد و گفت: یعنی چی تنهایی؟ مگه این‌ها خواهر و برادرانش نیستن؟
ماندگار پوزخندی زد و گفت: ولا به گفته‌ی شما و کارهای که در حقم کردن نه نیستن!
گل‌اندام نگاهی بی تفاوتی به او انداخت و گفت: خودت اعتبارت و پایین آوردی!
با این حرف‌ گل‌اندام ماندگار به یک باره زد زیر خنده و گفت: میشه بگی مادر و پدرت از کدوم خاک ساخته شده بودن؟
ابروهای گل‌اندام در هم رفت و گفت: منظورت چیه؟
او نیشخندی زد و گفت: آخه با این همه ه.ر.ز.گ.ی‌هات قبولت داشتن و لی من که یه سلام دادم اعتبارم پایین اومد!
سیلی آلوده به خشم گل‌اندام صورت استخوانی ماندگار را شکار کرد.
انگشت اشاره‌اش را به معنی تهدید بالا برد و گفت: این همه آدم اینطور خطابم کردن چیزی نگفتم ولی بدون که تو دختر همین ه.ر.ز.ه‌ای!
ماندگار تیر‌نگاهش کرد و گفت: کاش نبودم تا به خاطر بار گناه‌های تو من این همه بی اعتبار نمی‌شدم!
حرفش که تمام شد بدون توجه به این که گل‌اندام او را برای جمع کردن لباس‌ها مؤظف کرده سمت خمیر خانه دوید.
اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌هایش می‌ریختند. همیشه همینطور بود اشک‌هایش صدا نداشت. ولی هق‌هق‌هایش کم کم صدا گرفت. آخر مگر میشد آن همه بغض و حرف را بی‌صدا قورت داد؟
او دوستی زیادی نداشت جز کرشمه‌ای که سال به سال دیدنش آرزویش بود. اما می‌دانست کسی جز عزیز ترین‌هایش به او زخم نزده‌اند.
دلش برای حمید تنگ شده بود، حمیدی که عشقش شد و حتی یک بار هم در این پنج ماه سراغش را نگرفته بود.
×××
چند روز از رفتن مادرش گذشته بود و حتی خبر هم نداشت در شهر چه خبر است. جز وقتی که عزیزش به دیدن آنها آمده بود و خبر رفتن خاله‌اش را داده بود.
عزیزش هر باری که خانه‌ای آن‌ها می‌آمد ده روزی را می‌گذارند.
هرچند روی خوشی از خانواده سادات نمی‌دید، ولی یا خانه‌ای عموی ماندگار می‌ماند یا هم خانه‌ای همسایه‌هایشان می‌ماند.
یا غرور نداشت یا حیایش نمی‌آمد.
امروز هم مثل هر روز صدای خسته کن هانیه جفت پا پرید وسط افکارش.
- ماندگار بیا کمک کن خسته شدم.
پوفی بی حوصله‌ای‌ کشید و کتابچه‌اش را کنار گذاشت و از جا بلند شد.
برای امروز همین‌قدر درس و مشق برایش کافی بود.
نه این که درس شاگرد مدرسه‌ای باشد، نه!
بلکه به کمک مادر موضوعات ابتدایی را می‌آموخت و چقدر دلش می‌خواست که مدرسه برود و تحصیل کند.

گل‌اندام برگشته بود و دل‌آرام هم به خارج از کشور رفته بود.
طاها مثل هر روز به مدرسه‌اش می‌رفت و ماندگار هم بود کارهای هر روزش.
زمان هم مثل برق و باد می‌گذشت و عشق چند روزه‌ای ماندگار حرف دهان عام و خاص شده بود.
همه از این که ماندگار شبیه مادرش است سخن گفتند و دل دخترک را خون می‌کردند. دلش می‌خواست کمی بال درآورد و از بین این قوم بی ملاحظه فرار کند.
از دست سوزان جایی نمانده بود که از قصه‌ی عشق او پر نشده باشد!
درب و همسایه یک سره از او گذشته‌ی کثیف مادرش حرف می‌زدند.
ماندگار داشت روی حیاط را جاروب می‌کشید که درب باز شد و عزیزش آمد.
لبخند بر لب و با ذوق دوید سمت عزیزش.
- عزیز جان!
عزیز جانش هم با لبخند پُر مهر آغوشش را برای او باز کرد و گفت: جان عزیز جان خوبی عزیزدلم؟

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی