👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
شاید چیزی حدود سی پله پایین رفتیم . آن پایین صدای امواج دریا را به وضوح می شنیدم . حتی بوی آب دریا هم به مشام می رسید . او روی آخرین پله که به اتاق سنگی و کوچکی می رسید نشست و مشغول باز کردن بند کفشهایش شد . با تعجب پرسیدم : چه رستوران عجیبی ! باید کفشها مونو در بیاریم ؟ با گفتن این جمله کنارش نشستم تا کفشهایم را در بیاورم و او بی آنکه نگاهم کند گفت : اینجا رستوران نیست . (بعدنگاهم کرد) می تونی راحت باشی. کفشها تو بذار همینجا و (اشاره ای به ورودی دست چپ کرد) از اینجا برو داخل . همان کار را کردم .... باورم نمی شد . مدتی طول کشید تا درک کنم که واقعاً در ساحل ماسه ای و گرم یک اقیانوس مواج با ساحلی سحرانگیزوزیبا نیستم . ماسه های گرم لای انگشتان پایم فرو می رفت. تا چشم کار می کرد ساحل ماسه ای بود و دریای مواج و آسمان ابری . با حیرت تا کنار آب دویدم.آن آب هم واقعی بود موج آب را تا کنار پایم می کشید و بار دیگر آنرا باز می گرداند ... باورش سخت بود اما آنجا فقط یک سالن هزارمتری بود با اندکی از واقعیت و بقیه آنچه که مثل توهمی شیرین در خیال جای می گرفت تنها بازی نور و رنگ بود و بس. چشمانم را بستم و دستانم را از هم گشودم . صدای امواج سرمستم می کرد. باد گرم ملایمی می وزرید و به دورم می پیچید . پاهایم در ماسه گرم فرو رفته بود و حس می کردم واقعاً در ساحل اقیانوس هستم . حرم نفس گرم کیان را کنار گوشم حس کردم : از اینجا خوشت می آد؟ به سمتش چرخیدم و خودم را عقب کشیدم , کتش تنش نبود . گرم خندید و چند قدم به عقب برگشت . درحالیکه کراواتش را شل می کرد پرسید : چی می خوری کوچولو ؟ لحنش دوباره عذاب آور شده بود . ناگهان باد شدیدی وزید و قبل از آنکه حرکتی بکنم شالم را با خود به سمت او برد . گیسوان بلندم در باد رها شده بود و او در کمال آرامش شالم را در هوا گرفت و به دور کمرش بست و مرا نگریست : گفتم که ... اینجا هیچ کس نیست بهتره راحت باشی . با آن شرایط راحت نبودم و معترضانه گفتم : خواهش می کنم شالمو بدین . او کاملاً جدی نگاهم می کرد : خودت بیا برش دار ... باد آرام گرفته بود . مستأصل مثل بچه ای که چیز مهمی را از دست داده باشد گفتم : خواهش می کنم .... من اینطوری راحت نیستم . با خشم به من چشم دوخته بود:چرا نیستی ؟! تو که شیفته منی و هربار که نگاهت می کنم تمام تنت می لرزه منتظر چی هستی؟ وارفتم . نفسم در نمی آمد . او از تمام آنچه در درونم می گذشت آگاه بود و این برای من که سعی داشتم عشقم را از او مخفی کنم وحشت آور بود . با لکنت در حالیکه صدایم در حنجره می لرزید گفتم : نمی فهمم منظورتون چیه ! فاصله بینمان را باچند قدم از میان برد . حالا آنقدر به من نزدیک بود که صدای نفسهایش را می شنیدم : بیا ! بیا شالتو از کمرم باز کن و برو ... اما اگه رفتی هرگز نمی خوام ببینمت . هر دو به هم خیره شده بودیم . آنقدر دوستش داشتم که حتی تصور ندیدنش بیچاره ام می کرد . دلم می خواست به پایش بیفتم و گریه کنم , اما .... همیشه امایی وجود دارد .... عشق با ذلت هیچ دردی از من دوا نمی کرد .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۲