پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 25
ماندگار با ذوق شوق خریدهای دست عزیزش را می‌گیرد و با خنده او را به داخل هدایت کرد.
- خوبم عزیز جان. شما خوبی؟ چخبر؟
- خوبم گل مادر مثل همیشه منم و پا دردم دیگه.
در حالی که درب اتاق شأن را می‌گشود گفت: از خاله احوال دارین خوبه؟
عزیزش در حالی به سختی و صورت درهم از درد که نشان دهنده پا دردش بود روی تشک کهنه و سفتی توی اتاق نشست و جواب داد.
- خوبه شکر چند روز پیش نامه‌اش رسید.
ماندگار در حالی که آهانی گفت بالشتکی را در پشت عزیزش قرار داد و گفت: از زن دایی چخبر خوبه، دایی چی؟
- هر دو خوبن ولا... ی خبر خوب هم دارم!
ماندگار با ذوق گفت: چی، چی؟
عزیزش خنده‌ای کرد و گفت: زن داییت حامله‌اس!
خنده‌ای ماندگار عمیق شد و برای این که جیغ نکشد دستش را روی دهانش گذاشت.
چقدر خوب بود که احمد و مریم صاحب طفل می‌شدند.
×××
(دو سال بعد)
آخرین خمیر نانی که در دستش بود را به تنور چسباند و با لبخنده خیره‌ی تنور پر از نان شد‌.
چیزی تا تمام شدن کارش نمانده بود و قرار بود بعد اتمام کارش به شهر برود.
دیگر قصه‌ای عشق ناکامش از زبان‌ها گُم شده بود و حمید را هم به باد فراموشی سپرده بود.
بعد از آن موضوع حمید شان نیز به شهر دیگری رفتند.
- ماندگار...ر؟!
با صدا زدن‌های طاها سبد نان را روی خمیر خانه رها کرد و به دم درب برگشت و از همان‌جا جواب داد.
- چیه؟
طاها هم مثل خودش از همان دم درب راهرو داد زد.
- بابا کارت داره.
با گفتن «اومدم.» راه اتاق پدرش را در پیش گرفت. ذهنش دوباره مشوش شد تا چه چیزی باعث شده بود پدر او را نزد خود بخواهد.
حیاط طویل و راهرو طویل‌تر را با قدم‌های سریع طی کرد و خودش را به اتاق پدرش رساند.
درب را گشود و پایش را به داخل گذاشت.
استرسش پا بر جا بود.
- کارم داشتین آغا؟
پدرش در حالی که سیگارش را روی جا سیگاری خاموش می‌کرد گفت: آره! امروز بعدازظهر برات خواستگار میاد. آماده باش!
هری دلش ریخت. یعنی چی که برایش خواستگار می‌آمد؟
با گفتن «چشم»ی آرامی اتاق را ترک کرد. لبخند کل مهمان صورتش شد یعنی برای او خواستگار می‌آمد؟!
از ذوق یک بار پرش کرد و با سرعت سمت خمیر خانه دوید.
بیخیال از این که نمی‌تواند به شهر برود خنده می‌کرد.
دل دلش یک حس پیروزی پیدا شده بود، حسی که گفت بین خواهرهایش بهترین است!
تا خود بعد از ظهر پایش به زمین گیر نکرده بود.
تمام کارها را انجام داده بود، حتی کارهایی خواهرانش را نیز انجام داد. چون خواهرانش با حرص یک گوشه نشسته بودند و بی پروا نگاهش می‌کردند و او مجبور شد تمام کارها را خودش انجام دهد.
بعد از ظهر شده بود و ماندگار بعد حمام آرایش ملیحی نیز کرد ولی‌ خیلی محو.
همین که کار آرایشش تمام شد، با لبخند به آیینه نگاه کرد؛ تا مبادا چیزی را کم گذاشته باشد.
وقتی مطمئن شد از جا بلند شد و با استرس شروع به قدم زدن روی اتاقک چهار متری کوچک شأن نمود.
حتی نمی‌دانست این خواستگاری که قرار است بیاید کی است؟!
بالاخره خواستگارها آمدند و وقت موعود فرا رسید.
از پشت درب اتاق مخفیانه فالگوش ایستاد، تا حرف‌های که رد و بدل شد را بشود.
پدرش با مردها در مهمان خانه‌ی مردانه بود و مادرش هم دنبال چای و شیرینی. سوزان پیش مهمان‌ها نشده بود و آن‌ها را به حرف گرفته بود.
- خوش اومدین سمین جان.
سمین با لبخند شیرینی گفت: زنده باشی سوزان جان.
سوزان با لبخند حرصی گفت: خوب چطور راه گُم کردین؟
سمین با خنده جواب داد.
- ولا از خدا که پنهون نیست از شما چی پنهون. ما یه داداش داریم و هیچ‌جا که به پسر تنها نمی‌مونه اومدیم شاید راهی پیدا شد!
قلب ماندگار هیچ فرقی با یک گنجشک در حال جان دادن نداشت.
سوزان با خنده‌ای مصنوعی گفت: خب ما هم که دختر داریم و دخترم که هیچ جا تنها نمیشه!
هر دو طرف خنده‌ای به هم کردند که سوزان پرسید: برای کدوم شون اومدید؟
سمین نگاهی به زن‌برادرش انداخت و گفت: ولا هر چه که خیر باشه ولی به دختر گل‌اندام ماندگار.
اخم‌های سوزان در هم رفت و حس حسادت در درونش قل خورد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی