قسمت 8
- دختره ی خیره سر. من چی بهت بگم؟ حالا کارت به جایی رسیده که از گاوصندوق بابات دزدی می کنی؟ تو خجالت نمی کشی راست راست داری تو چشمای من نگاه می کنی؟
اجازه ی حرف زدن به گلشیفته ای را که حتی روحش از این موضوع هم خبر نداشت و مات و مبهوت شده را نداد و سیلی بعدی را محکم تر زد.
گلشیفته بالاخره دهان باز کرد و با هق هق گفت: بابا، به خدا... من... خبر ندارم از... چی حرف... می زنید.
نسرین مقابلش ایستاد و با حرص فریاد زد: تو خبر نداری؟ فکر کردی ما نمی تونیم باخبر شیم از کارای تو؟ دختره ی دزد. از کجا معلوم قبلا هم دست تو جیب منو بابات نکرده باشی.
شانه های ظریف دخترک را گرفت و محکم تکانش داد: دیشب ما خونه نبودیم، رفتی سراغ گاوصندوق و طلاهای منو برداشتی. فکر کردی ما نمی فهمیم؟
گلشیفته از شدت هق هق نفس کم آورده بود: من نمی دونم دارین از چی حرف می زنید. من خبر ندارم.
این بار نوبت پدرش بود که داد بزند: به جز ما سه نفر کی می تونست اون گاوصندوق رو باز کنه ها؟ منو نسرین هم که خونه نبودیم و خودت تنها بودی و اونا رو دزدیدی.
بلندتر فریاد کشید: تو.
گلشیفته با چشمان عسلی و لبالب اشک به پدرش نگاه کرد. باورش نمی شد که پدرش چنین تهمتی را به او بزند. چرا به او شک برده بود؟ کی و کجا پا کج گذاشته و نافرمانی کرده بود که شایسته ی چنین رفتاری بود؟
اصلا چطور ممکن بود؟ آن هم پدری که خودش بارها به او گفته بود که به او اعتماد کامل دارد و محال است هر جا هم که پایش را کج بگذارد، از زیر حمایتش شانه خالی کند و حال این گونه با او رفتار می کرد و حتی به حرف های دخترک هم گوش نمی داد.
چقدر حس و حال بدی داشت، چقدر دلش شکسته بود همچون شیشه خورد شده بود.
آن قدر از هر دویشان به جرم گناه ناکرده کتک خورده بود که دیگر جانی برایش نمانده بود. هر چه هم داد و فریاد می کرد که بی تقصیر است اما فایده ای نداشت.
نسرین هم تمام اتاق و وسایلش را زیر و رو کرده و به هم ریخته بود تا آثاری از طلاهایش را که دزدیده شده بود را در اتاق گلشیفته پیدا کند و وقتی هم موفق به پیدا کردن چیزی نشد، باز هم دخترک بیچاره را کتک زد.
توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود. تن نحیفش هنوز هم از آن هم کتک و ضربه درد می کرد.
گرسنه اش هم بود اما پدرش و نسرین در را به رویش بسته بودند و اجازه ی خروج از اتاق را به او نمی دادند.
بدن دردناکش را کمی جا به جا کرد و به سختی روی تختش دراز کشید و نفسش از درد در سینه اش حبس شد.
چشمانش را با درد بست که صدای باز شدن در باعث شد چشمانش را باز کند.
پدر با اخم های درهم وارد شد و کنار تختش نشست.
لحنش جدی بود و خشک و دل گلشیفته را پر از غصه کرد.
- من یه کاری برام پیش اومده و باید همین امشب برم سفر. در رو دیگه قفل نمی کنم توام حواست به نسرین باشه که یه وقت حالش بد نشه.
انگشت اشاره اش را جلوی صورتش تکان داد و اضافه کرد: یه وقت هم فکر نکنی که من این موضوع رو فراموش کردم به وقتش برگردم به حسابت می رسم.
از ذهنش گذشت بلایی بدتر این هم مگر می شود سرش آورد؟!
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۲