پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
عشق با ذلت سیرابم نمی کرد و عطشم را فرو نمی نشاند .
غرور را از خود او می آموختم .
نگاهی به شالم که دور کمرش بسته بود انداختم.
دستم را پیش بردم و قبل از آنکه گره شال را بگشایم در حصار تنگ بازوان قوی اش اسیر شدم .
نگاه نگرانم را به چشمان درخشان و عاشق او دوختم .
صدای نجوا گونه ام می لرزید:
چیکار می کنی ؟
نگاه تب دارش احاطه ام کرده بود و لبهای خوش فرمش در داغی یک لحظه بی تاب قرینه لبانم شد... .
اصلاً نفهمیدم چطور ازآن پله های سنگی با آن عجله بالا آمدم .
تنم داغ بود و حتی سرمای هوا هم خنکم نمی کرد .
نگهبان با دیدن من به سرعت به سمتم آمد امامن بی توجه به او روی پله چوبی دویدم .چیزی روی لبانم سنگینی می کرد .
نمی دانستم باید به کدام طرف بروم.
اصلاً نمی دانستم ابتدا و انتهای آن خیابان پهن کجاست ....
فقط می دویدم آن هم با پای برهنه .
بالاخره ایستادم و برای چند ماشین دست تکان دادم .
اما تقریباً نیمه شب بود و می دانستم که سوار هر ماشینی شدن خطرناک است.
مستأصل در حالیکه از فرط تنهایی می گریستم دور خودم تاب می خوردم .
چند پسر ناباب جلو پایم ترمز زدند و به تصور اینکه دختر خیابانی هستم قیمتم را می پرسیدند.
فحشی نثارشان کردم و در خلاف جهت ماشینشان دویدم .
خیابان پهن پر بود از ماشینهای آخرین مدل در حال رفت و آمد.
چشمانم سیاهی می رفت که ماشین کیان جلو پایم ترمز کشید .
خواستم فرار کنم مقابلم پیچید و راهم را سد کرد .
بلافاصله پیاده شد و به سمت من که مثل ابر بهار اشک می ریختم دوید :
باران ! صبرکن ....
نگرانی در صدایش موج می زد .
فرار کردم اما خودش را به من رساند.
بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید :
کجا می ری ؟! هق هق کنان سعی کردم دستم را رها کنم :
ولم کن !...
دست از سرم بردار. او بازوان مرا که می گریستم وبرای رهایی تقلا می کردم گرفت و به شدت تکانم داد . برای لحظه ای کوتاه به نگاه نگرانش خیره شدم . عصبی بود . با یک دست اشکهای روی صورتم را پاک کرد : فقط بذار برسونمت ...هرجا که تو بخوای. هرجا که بگی... .با بغض سری جنباندم : ولم کن ...خواهش می کنم ولم کن .
– نه ! رهات نمی کنم . زیاده روی کردم اما به شرفم قسم می خورم که قصد بدی نداشتم . ( با اینکه حال خوبی نداشتم می فهمیدم که آن مرد مغرور تا چه حد تغییر کرده است و نگاه گرمش دروغ نمی گفت ) بیا سوار شو . من شرایط خوبی ندارم . نمی خوام کسی ما رو با هم ببینه . می ترسم برات درد سر بشم ... .
مرا که دیگر تقلایی برای گریختن نداشتم به سمت ماشین کشاند . درب را برایم گشود و سوارم کرد .... در تمام طول راه تا خانه مادربزرگ زانوانم را روی صندلی بغل گرفته بودم و به خیابان خیره مانده بودم. او هم حرفی نمی زد اما گاهی دلم برایش تنگ می شد و از داخل آینه بغل نگاهش می کردم که کلافه دستی در موهایش می کشید و نیم نگاهی به من می انداخت . رفتارش آزارم می داد . نمی خواستم برایش یک دوست دختر باشم ... مثل سعیده و شاید خیلی های دیگر. فقط خدا می دانست اگر سعیده مرا با او می دید چقدر از من متنفر می شد .... سرکوچه توقف کرد . بلافاصله در را گشودم و خواستم پیاده شوم که دستم را گرفت . با ترس نگاهش کردم و قبل از اینکه اعتراضی بکنم با لحنی دلسوزانه گفت : مواظب خودت باش ....دیر یا زود اتفاقاتی برات می افته که زندگیت رو عوض می کنه .... به پدرم اعتماد نکن .....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی