پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 26
با لبخند مصنوعی رو به سمین جواب داد
- نمی‌خوام مداخله کنم، ولی اومدی خواستگاری دختر یه بی اصل و نصب؟
نفس ماندگار با شنیدن این حرف در سینه حبس شد.
نگاه سمین و زن برادرش سوالی با هم رد و بدل شد.
سمین خنده‌ای مصلحتی کرد و گفت: استغفار بگو سوزان! این چه حرفه؟
سوزان اخم در هم کرد و جواب داد.
- می‌دونی مادرش چی کاره بوده؟
سارا که زن برادر سمین بود این بار بی طاقت شد و لب باز کرد.
- ما چی‌کار به مادرش داریم خود دختر و می‌خواییم.
سوزان پوزخندی زد و گفت: میگن پدر خطا باش، مادر خطا نه! بعد این دختره خودش مثل مادرشه!
اشک‌های بی‌صدای ماندگار فاتح صورتش شد.
سمین پیش دستی کرد و گفت: منظورت چیه سوزان؟!
پوزخند سوزان عمق گرفت و گفت: همین دو نیم سه سال پیش یه پسره رو فریب داد، وقتی احمدآغا فهمید مانع کثافت کاریش شد.
چشم‌های سمین و سارا گرد شدند و با هم گفتند: امکان نداره!

لبخند شیطانی صورت سوزان را در برگرفت، حدسش درست بود پس!
- اوهو کل روستا رو این موضوع گرفته، شما بی‌خبری!
سارا کنجکاو پرسید: درست بگو بفهمیم.
سوزان هم که انگار منتظر این حرف بود شروع به قصه کردن کرد.
- مادرش همکار شوهرم بود. دختری که با چند مرد رابطه داشته! بعد یک بار هم طلاق گرفته. وقتی از شوهرم حامله شد، شوهرم مجبور شد عقدش کنه. تا این که شد هووی من، بچه‌هاش که مرد کاش زودتر می‌مرد تا به عنوان زن دوم احمدآغا تو این خانه پا نمی‌ذاشت! حالا این گذشته‌اس بگذریم همین ماندگار چند سال پیش بخاطر عروسی داییش که رفت شهر، پسر دایی مادرش رو تور کرد اما خوب شد زود خبر شدیم وگرنه دیگه واویلا بود!
سمین و سارا هر دو انگشت به دهان مانده بودند و ماندگار دیگر حتی تحمل وزن خودش را نیز نداشت. سوزان چی از جان او می‌خواست؟
سمین با تعجب گفت: راست میگی؟
سوزان هم حق به جانب نگاهش کرد و گفت: نه دارم شوخی می‌کنم! کل روستا این موضوع رو می‌دونن حتی روستای بالایی هم می‌دونن! شاید شما روستا تون خیلی بالاتره خبر ندارید.
سمین و سارا هر دو استغفاری گفتند و رو به سوزان با لبخند مصلحتی گفتند: سوزان جان میشه به بچه‌هات بگی برن به مردا بگن امروز رو بریم یکم فکر کنیم؟
سوزان هم راضی از کارش و نمکی که پاشیده بود، چشمی گفت و آرمین را صدا زد.
- بلی مادر؟
- برو به آغات بگو مهمان‌ها می‌خوان برن و فکر کنند.
آرمین با تکان دادن سر دوید سمت مهمان خانه‌ی مردها و زن‌ها هم با خداحافظی مختصری از اتاق زدند بیرون.
ماندگار به خاطر این که او را نبینند با دو خودش را به اتاق خودشان رساند و به باقی گریه‌هایش پرداخت.
گل‌اندام با سینی چای و شیرینی سر راه مهمان‌ها رسید و با تعجب نگاه شأن کرد.
- خیریت کجا می‌رین؟
سمین و سارا با لبخند مصلحتی جواب دادند.
- انشالله یه روزی دیگه مزاحم می‌شیم گل‌اندام جان! حالا مردها خواسته فکر کنند.
با همین بهانه خانه‌ای سادات را ترک می‌کنند. گل‌اندام وا رفته پا بر جا می‌ماند.
سوزان با نگاهی به او بی پروا شانه‌ای بالا می‌اندازد و پرسید: چیه؟
گل‌اندام گیج و منگ لب می‌زند.
- چرا یهویی رفتن؟

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی