پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 9
- دیگه سفارش نکنم. حواست به همه چی باشه و نذار نسرین دست تنها بمونه. رو حرفش هم حرف نمی زنی. چیزی هم گفت جوابش رو نمیدی. فهمیدی؟
در سکوت خیره به پدرش شد. اگر می دانست چه نقشه هایی در سرش است، مطمئنا او را تنها نمی گذاشت...
سری به نشانه ی تأیید تمام حرف های پدر تکان داد و چیزی نگفت.
پدر رفت و او را با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت. قصد داشت همین که در اتاقش را باز کنند، از این خانه برود.
دیگر صبر و توانی برایش نمانده بود؛ از دست پدرش و نسرین جانش به لب رسیده بود و دلش نمی خواست دیگر در این خانه ی منحوس بماند؛ خانه ای که از آن هیچ خاطره ی خوبی نداشت.
تنها خاطره اش اشک ها، بغض و گریه ها و کتک خوردن هایش بود.
حال که فرصتش هم پیش آمده، می توانست همین امشب برود.
رفتن پدرش فرصت خوبی برای فرارش به وجود آورده بود...

صدای خداحافظی پدرش را با نسرین شنید و نفس مضطرب و ناراحتش را بیرون فرستاد.
از رفتن پدر و خوابیدن نسرین که مطمئن شد، به اتاقش که نسرین به همش ریخته برگشت و ساکش را از زیر تختش بیرون کشید.
به سرعت از داخل کمد وسایل مورد نیازش و چند عدد لباس و هر چه پول و طلا داشت را برداشت و داخل ساکش گذاشت.
نگاه به اتاقش انداخت. با اینکه از خانه شان خاطره ی خوشی نداشت اما اتاقش را بسیار دوست داشت. چراکه تنها جایی بود که می توانست در آن آرامش داشته باشد و در تنهایی ها و دلگیری هایش به آن پناه ببرد.
تمام دلخوشی های دنیای کودکانه اش همین ها شده بود که گوشه ی تختش بنشیند، عروسکش را در آغوش بگیرد و برایش از کتاب هایش شعر و داستان بخواند.
اشکی از چشمش چکید و ساک را برداشت تا آرام و بی صدا از خانه بیرون بزند.
در اتاق را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا مبادا نسرین او را ببیند که صدای ناله کردن های نسرین به گوشش خورد که هر لحظه ناله هایش داشت بلندتر می شد و صدای داد زدنش دردناک تر.
با صدای بلند و عاجزش صدایش کرد.
- گلشیفته، دختر کجایی؟ بیا به دادم برس. آخ! وای خدا! کمک.
گلشیفته نگاهی به ساک دستش انداخت و نگاه مرددی به اتاق نسرین و پدرش که رو به روی اتاق خودش بود، انداخت.
نمی دانست چه کار کند. او را به امان خدا ول کند و برود یا بماند و کمکش کند؟
خیلی زود فهمید که حتما موعد به دنیا آمدن بچه است درست یک هفته زودتر.
یاد کتک زدن ها و فحش و ناسزا گفتن هایش افتاد و در دلش کینه و نفرت نشست اما به یاد دارد که همیشه مادربزرگش می گفت که کینه چیز بدی است و چون آتشی دل خودت را می سوزاند و فقط به خود شخص آزار می رسد و بخشش و کنار گذاشتن کینه هم چون آبی بر روی آن آتش است و دل را آرام می کند. پس باید کینه ها را دور ریخت.
صدای نسرین که همراه با گریه بود بلندتر شد: کجایی گلشیفته؟ بیا کمک دارم می میرم. وای!
باید به او کمک می کرد. مادربزرگش می گفت خدا هر کس که از او درخواستی کند، به او کمک خواهد کرد پس چرا بنده ی او دست رد به سینه ی یک نفر عاجز بزند و کمک خود را از او دریغ کند؟
به حرف هایی که مادربزرگش همیشه برایش می گفت گوش کرد با تمام بدی هایی که آن زن در حقش کرده اما طاقت درد کشیدنش را نداشت. ساکش را در اتاقش گذاشت و وارد اتاق آنها شد.
* * * * *
مشتاقانه به او و تعریف هایش گوش می کردم. آن قدر خوب تعریف می کرد که برای ادامه ی داستانش هیجان زده و کنجکاو بودم و دلم می خواست زودتر بفهمم که به کجا رفته و چه کار کرده و سرنوشتش چه شده و کمی هم ناراحت بخاطر اتفاقی که افتاده بود. طوری که دوست داشتم همه ی داستان را یک جا و همین الان برایم تعریف کند! اما نباید هم او را خسته می کردم.
به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم: واقعا داستان جالبی داره زندگیتون.
لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که دختری جوان با بشقاب و لیوانی در دست به سویشان آمد.
بشقاب که داخل آن یک عدد قرص بود را روی میز گذاشت و گفت: خانوم وقت داروهاتونه.
با مهربانی تشکری از دختر جوان که تقریبا هم سن من نشان می داد کرد و قرص را خورد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی