👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 99
همه دورم را گرفته بودند و قربان صدقه ام می رفتند. پایم قرمز شده بود . ساق پایم نیز به شدت می سوخت . شلوارم نسبتاً تنگ بود و بالا نمی رفت . عزیز خانم قیچی آورد و کیان در حالیکه پاچة شلوارم را قیچی می زد دستپاچه گفت : چه غلطی کردم ! تو اینجا چیکار می کردی دختر ؟! شلوارم را تا زیر زانو با قیچی باز کرد . قرمزی پوستم نشان می داد که اشکهایم بی دلیل نیست . هر کس نظری می داد . کیان دستش را به پوست قرمز پایم اشاره کرد . جیغم به هوا رفت و او گفت : پاشو بهتره بریم اورژانس . باباعزیز که از اتاق خارج شده بود و حالا تازه وارد اتاق شده بود گفت : چیزی نیست بابا جان ! .... هول نشین . دوای دردت دست منه دخترم . کنارم زانو زد و نیمی از برگ گیاه آلوئه ورا را که در دست داشت با چاقو از وسط برید و صمغ بی رنگ و لزج آنرا آرام ، آرام روی پوستم مالید . در حالیکه او با دقت و آرام از صمغ مذکور به همه جای پوست پایم می مالید کم کم اشکم خشک شد . همه به دقت به او چشم دوخته بودند و او در مورد شفا بخشی صمغ مذکور برایشان توضیح می داد و هرچند لحظه یکبار هم خطاب به من می گفت : خوب می شی باباجان ..... اصلاً نگران نباش . کمی آرام شده بودم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و بی اختیار نگاهم به کیان افتاد که غمزده به من چشم دوخته بود . نگاهش زیباترین و خسته ترین نگاه دنیا بود . سرش را پایین انداخت . برخاست و از اتاق خارج شد .... بعد از اینکه کار باباعزیز تمام شد با کمک مادربزرگ و خاله به اتاق مجاور رفتم و روی تخت دو نفره ای که همراه مادربزرگ روی آن می خوابیدم دراز کشیدم . بار دیگر تب هم کرده بودم و بعد از خوردن قرصهایم در حالیکه به صحبتهای مادربزرگ ، عزیز خانم و خاله که در دو لبه تخت نشسته بودند گوش می دادم خوابم برد .......
صبح زود هوا گرگ و میش بود و کمی از معمول تاریک تر بود ، چرا که آسمان پوشیده از ابرهای صیقلی خاکستری بود و باران نم نم می بارید . کیان از حیاط گذشته بود و با گامهایی آرام در حالیکه ساک مقوایی خرید در دستش بود وارد خانه شد . قبل از ورود به داخل حیاط ،خاله و مادرش را در حال بیرون رفتن دیده بود . آنها برای پیاده روی و هواخوری به ساحل می رفتند .... سکوت خانه نشان می داد همه در خوابند . سعی می کرد سروصدا به راه نیندازد . آهسته به سمت اتاق باران رفت و در اتاق را باز کرد .... تماشای باران که رام و مطیع مثل فرشته ای بی آزار زیر لحاف سفید رنگ روی تخت خوابیده بود و سرش در بالش نرم فرو رفته بود خرسندش می کرد . ساق پای برهنه اش از لحاف بیرون بود و بنظر می رسید جراحت پایش التیام یافته است . بی صدا به سمت تخت رفت و بستة خریدش را که شامل یک شلوار کتان سدری رنگ و تونیک بافتنی زیبای پشمی و شیکی با یقة برگرد گلفت و بلند بود کنارش روی تخت بزرگ دونفره گذاشت . بسته سفارشی اش شبانه از بهترین مرکز خرید تهران با بهترین مارک های دنیا خریداری شده و ساعتی قبل به دستش رسیده بود ... کمی به روی تخت خم شد تا لحاف را روی پای باران بکشد که دخترک از خواب خرگوشی اش بیدار شد .....
با احساس کشیده شدن لحاف از زیر پایم تکانی خوردم و خواب آلود چشم گشودم . دیدن کیان کنار تختم ، خوابم را از سرم پراند . نمی دانم چرا ؟ شاید چون انتظار حضورش را نداشتم وحشت زده نیم خیز شدم و با حیرت نگاهش کردم اما قبل از آنکه حرفی بزنم لبخندی نرم برلبش نشاند : نترس ...می خواستم مطمئن بشم بهتر شدی . فقط یک تاپ آبی رنگ تنم بود. لحاف را بیشتر روی شانه هایم کشیدم و به زحمت در حالیکه هنوز شوکه بودم لبخند زدم .سرم را به علامت مثبت تکان دادم : اوهووم... خوبم . طوری آرام و با لذت نگاهم می کرد که نفسم بند می آمد : می شه یه چیزی ازت بخوام ؟ بهت زده به او خیره مانده بودم و فقط فکر می کردم کیان زند .... چی می تونه از من بخواد ؟ اونم این وقت صبح !!!
- باران ؟!!
-ها ؟! ... یعنی بله ... بله . بفرمایین .
گویی فهمیده بود که هول شده ام لبخندش را تکرار کرد : می شه بریم یه کمی قدم بزنیم ؟..... آب گلویم را با تردید فرو دادم . دلم می خواست با او بروم اما افسوس تنها شلواری که داشتم و مناسب بیرون رفتن بود تا زانو قیچی شده بود : خب .... من لباس مناسب ندارم . لبه تخت نشست و من با خجالت خودم را کمی کنار کشیدم . به ساک مقوایی خریدی که کنارم بود اشاره کرد و در حالیکه من آن را که تازه دیده بودم برمی داشتم گفت : قابل تو رو نداره گلم ....
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۲۸