پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
اردلان توضیح داد: نقشه رو خودم کشیدم. آمار اون خانواده رو درآورده بودم. می دونستم خیلی خرافاتی ان. کلی فکر کردم تا به نتیجه رسیدم. شنیده بودم که میگن آینه ی عروس که بشکنه میگن عروس بد شگونه و از این حرفا گربه هم همین جوریه آخه میگن اونم نحسی میاره و این چیزا. البته من اعتقادی به هیچ کدوم این چیزا ندارم ها ولی گفتم امتحانش کنم. می دونستم که اینا چقدر به این جور چیزا اعتقاد دارند. چند تا گربه زندونی کردم از دیشب تا سر موقع بفرستمش تو اتاق. همین امروز با فروغ هماهنگ کردم که یه چیزی زیر فرش بذاره که پاش گیر کنه ولی خب این معلوم نبود بشه یا نه، بخاطر همین، اون گربه ها رو هم یه کم بعدش فرستادم تو.
گلشیفته میان اشک هایش خندید.
- نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم. خیلی خوبین شما.
رو کرد سمت اردلان: می دونی چیه؟ همش فکر می کردم تو نمیای و کمکم نمی کنی.
اردلان بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت: ببین، وقتی من میگم این کار رو می کنم، حتما می کنم. من سرم بره، قولم نمیره.
لبخندی روی لب های گلشیفته نشست و چقدر خوب بود داشتن این چنین دوستانی که خودشان را به خاطر او به خطر انداخته بودند و تمام تلاششان را کردند تا آن عروسی سر نگیرد.
* * * * *
به خانه ی گلشیفته خانم رفته بودم؛ فرناز را هم با اصرار با خودم برده بودم. نگرانش بودم و نمی خواستم ناراحت ببینمش و تمام سعی ام را می کردم تا با حرف ها و شوخی هایم حتی برای لحظه ای لبخندی روی لبش بیاورم.
مشغول حرف زدن با یک دیگر بودیم که فرناز گفت: راستی خزان، مگه تو امروز نباید آموزشگاه می رفتی؟
یادآوری آن روز اعصابم را به هم می ریخت.
- نه دیگه. استعفا می خوام بدم.
متعجب گفت: عه! واسه چی؟ تو که اون کار رو دوست داشتی.
- آره خب ولی دیگه یه مشکلی پیش اومد. ترجیح میدم دیگه اونجا نرم.
- پس می خوای چی کار کنی؟
شانه ای بالا انداختم: فعلا که بیکارم تا بعدش ببینم می تونم جایی مشغول شم یا نه.
گلشیفته خانم هم در بحث مان شرکت کرد.
- رشته ات چی بوده خزان جان؟
- من حسابداری خوندم.
سری تکان داد: آها. می خوای به جاوید بگم شاید تونست کمکی کنه.
سریع گفتم: نه، نه ممنونم. مزاحم ایشون نمیشم.
فرناز جواب داد: تو باز تعارف بازیات رو شروع کردی؟ حالا میگیم بهش شاید تونست کاری کنه دیگه!
- راست میگه.
پیشنهاد بدی هم نبود. رشته ام را دوست داشتم و دلم می خواست کاری مطابق با رشته ام انجام دهم. تشکری کردم و به ادامه ی تعریف های گلشیفته خانم گوش دادم.
* * * * *
روزها از پی هم می گشتند. یک هفته ای از آن روز که قرار بود عروسی سر گیرد، گذشته بود اما هنوز هم بهادر و زینت هر دویشان از این بابت که به خاطر آنها این مراسم به هم خورده عصبی بودند اما دلیل اصلی همان معامله شان بود.
مانند سابق مجبور بود هر کاری که می گویند را انجام دهد و اگر کوتاهی می کرد، بیشتر از قبل مجازاتش می کردند.
حرف هایشان را گوش می داد اما هنوز هم فکر فرار و رفتن از آن خانه از مغزش بیرون نرفته بود. از اینجا ماندن خسته شده بود. دلش می خواست از دستشان خلاص شود اما می دانست که نمی شود. هنوز آن خاطره ی تلخ از فرار اولش را به خاطر داشت و ترسی که در دلش می نشست اجازه نمی داد که باز هم خطری کند.
با اتفاق هفته ی پیش و به هم خوردن آن عروسی، زینت و بهادر دل پری از او داشتند و اگر فرار هم می کرد، زنده اش نمی گذاشتند.
روزها و شب ها را از فکر رفتن و فرار می گذراند و نقشه ها می کشید اما به بن بست می خورد و چون تنها بود، ترسش هم بیشتر بود.
فروغ هم هر چه به او اصرار می کرد اما گوشش بدهکار نبود، می گفت کسی منتظرش نیست و جایی را ندارد که برود و اینجا ماندن برایش بهتر است حداقل یک جای خواب دارد و نیاز نیست در کوچه و خیابان بماند. از آمدن او ناامید بود و تنهایی کارش را باید انجام می داد با اینکه خطرناک بود و ترس و وحشت به جانش افتاده بود اما او دست بردار نبود. باید تمام سعی اش را می کرد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی