پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 100
لباسهای شیک و گرانقیمتی که او برایم خریده بود به تن هرکسی می آمد . لباسهایم را که پوشیدم کلاه و شال گردن سفید رنگم را هم به سرم کردم و در اتاق را باز کردم . پشت در اتاق کسی نبود . به سمت سالن رفتم . او روی مبلی نشسته بود و سرش روی تکیه گاه مبل بود و چشمانش را بسته بود . تمام ذوقم برای پیاده روی سرکوب شد "اه ! خوابش برد ! .... " با شانه های افتاده عزم بازگشت به اتاقم را کردم .هنوز یک قدم برنداشته بودم که صدای آرامش مرا به ماندن واداشت : نرو عزیزم ! بیدارم ... .
سرم را برگرداندم و نگاهش کردم . نگاه خسته و داغش دستپاچه ام می کرد . لبخند ماتی روی لبش نشست : خوشحالم که اندازته ..... زیر موج نگاهش سرخ شده بودم و در حالیکه بر می خاست و به سمتم می آمد با شرمندگی لبخند زدم : ممنون . خیلی قشنگن .... آرام به من نزدیک شد . نگاهش را از من برنمی داشت و بنظر متین و موقر می آمد . صدای قلبم را واضح تر از صدای گامهای او می شنیدم . هرچه با لذت بیشتری تماشایم می کرد بیشتر داغ می شدم . مقابلم ایستاد . فاصله مان به قدری کم بود که گرمای نفسش را حس می کردم . نگاه مست و خمارش قلبم را به بازی می گرفت . لبهای خوش فرمش به نرمی تکان خورد . موسیقی صدای مهربانش تمام وجودم را دستخوش لذتی عمیق می کرد : چرا وقتی نگاهت می کنم خجالت می کشی عزیزم ؟ بیشتر هول شده بودم . آب دهانم را به زحمت فرو دادم ، او نرم لبخند زد : کاش می تونستم چشم ازت بردارم تا راحت تر نفس بکشی ..... اما .... ( سکوت کرد. بی تابی ام را برای شنیدن ادامه جمله اش در نگاهم خواند . نفس عمیقی کشید:) تو مثل تماشای ساحل ماسه ای دریا ، دم صبح ، زیر نم نم بارون ، آرومم می کنی .... می خوام ببرمت جایی که فقط بشینم و نگاهت کنم .... اجازه دارم ؟ بهت زده با دهان نیمه باز در حالیکه غافلگیر شده بودم فقط نگاهش می کردم . سکوتم سبب شد با لبخند مچ دستم را بگیرد و مرا بدنبال خود بکشد ....
هوا کاملاً خنک بود و باران نم نم می بارید . دانه های سرد و یخ زده وریز باران روی پوست گرم صورتم می نشست و قلقلکم می داد . او تمام طول حیاط را با گامهایی بلند مرا بدنبال خود کشیده بود . جلو در خانه ماشین سفیدرنگ شاسی بلندی پارک بود که از زیبایی اش دهانم باز مانده بود ! خدای من ! او جداً یک مرد ثروتمند بی نظیر بود . در ماشین را برایم گشود و نگاه گرمش را به من دوخت . بهت زده به زحمت لبخندی روی لبم نشاندم و روی صندلی جلو نشستم . وای !!! درونش از بیرونش زیباتر و جذاب تر بود . صندلی هایش به قدری گرم و نرم بود که دلم می خواست روی آن بخوابم . وقتی پشت فرمان نشست کنجکاوانه و زیر چشمی او را که در کمال آرامش ماشین را روشن می کرد می پاییدم . من جداً نمی دانستم ماشین به آن پیشرفته ای چگونه روشن می شود . کمربندش را بست و ماشین را روشن کرد . قبل از حرکت نیم نگاهی به من که باز مثل احمقها فقط برایش لبخند می زدم انداخت . لبخند ناز و شیرینی برلبش نشست : کمربندت رو ببند .... سری به علامت چشم تکان دادم .....
حرکات باران مثل همیشه برای او شیرین و با نمک بود . دخترک اطراف صندلی اش را برای یافتن کمربند ایمنی می گشت و بالاخره آنرا پیدا کرد اما هرچه آنرا می کشید بیرون نمی آمد . کیان کمربند خودش را باز کرد و روی او خم شد . دخترک برای یک لحظه دست و پایش را گم کرده بود و هنگامیکه کیان دستش را با احتیاط روی کمربند گذاشت او نفس راحتی کشید . ضامن کمربند کمی گیر کرده بود و آنرا رها نمی کرد . کیان در حالیکه روی باران خم بود زیرکانه حرکات با نمک او را که خودش را کاملاً در صندلی فرو برده بود تا از او فاصله بگیرد زیر نظر داشت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی