پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
از خانه شان بیرون زدیم. رو به فرناز گفتم: بهتری؟
سعی می کرد نشان ندهد اما چشمان غمگینش راوی حرف های دلش بود.
آهی کشید: آره. خوب نباشم باید چی کار کنم؟ هفته ی دیگه قراره عقد کنند. تقصیر اون نیست که من عاشقش شدم. تقصیر اون نیست که عاشق شدن به من نمیاد. که بعد از این همه از سال از یکی خوشم اومد و اونم خودش یکی دیگه رو دوست داره. چاره ای برام نمونده. همش سعی می کنم خودم رو خوب نشون بدم، نشون بدم که خوشحالم ولی مجبورم. نمی خوام کسی بفهمه. نمی خوام کسی بدونه چقدر بدبختم.
معترض میان حرف هایش آمدم.
- این حرفا چیه می زنی؟ قسمت نشده دیگه.
نیشخند تلخی زد و سکوت کرد. تحمل نداشتم این گونه ببینمش.
- چیزیه که شده. این جوری نکن دیگه.
باز هم سکوت کرد و با پشت دستش اشکی که روی گونه اش چکید را پس زد.
- عه بسه دیگه! این جوری نکن خب.
- چی کار کنم پس؟
با اینکه من هم بخاطر حال او ناراحت بودم اما خودم را سرحال نشان دادم.
- موافقی بریم یه دور دور؟ یا بریم خرید؟ یا سینما؟ یا پارک؟ کجا دوست داری؟
بی حوصله جواب داد: هیچ کدوم. می خوام برم خونه، حوصله ندارم.
- کوفت و حوصله ندارم. دور بزن بریم خرید.
- بی خیال خزان. گیر نده.
چپ چپی نگاهش کردم: می گیرم می زنمت ها، رو حرف من، حرف نزن.
بالاخره با کلی اصرار، مسیرش را عوض کرد.
تا غروب را با هم گذراندیم. کمی حالش بهتر شده بود اما نه آن قدرها هم.
بعد از خوردن شام، تارا به اتاقش رفت، من هم به مامان در جمع آوری وسایل کمک می کردم. حس کردم می کردم مامان فکرش مشغول است و از بابت چیزی نگران.
- چیزی شده مامان؟ انگار تو فکری.
- چی بگم والا؟ اون از طاها و سوگل که نمی دونم چشونه، اونم از تارا.
- تارا چی کار کرده؟
- یه جوری مشکوک می زنه. همش با تلفن حرف می زنه و گوشیش دستشه و چت میکنه. نمی دونم با کی.
به فکر فرو رفتم. دوست خیلی صمیمی نداشت که این گونه بخواهد با او حرف بزند. سر و گوشش هم کم نمی جنبید و از بعضی دوستانش با من حرف می زد البته چند وقتی بود که چیزی نمی گفت چرا که من می خواستم از کارهایش منصرفش کنم و به قول خودش از نصیحت خوشش نمی آمد و خیلی با هم صمیمی نبودیم.
- نمی دونم مامان. می دونی که به حرف کسی گوش نمیده.
نگران گفت: خب به خاطر همینه دیگه. می خواستم به طاها بگم که یه کم باهاش حرف بزنه ولی خودش اون قدر این مدت تو خودشه که می دونم تغییر رفتارهای تارا رو هم متوجه نشده.
- نگران نباش مامان. میرم باهاش حرف می زنم. البته اگه مثل همیشه دعوامون نشه!
ناراحت و نگران نگاهم کرد و سری تکان داد.
بلند شده و سمت اتاقش رفتم. تقه ای به در زدم و وارد شدم.
گوشی اش دستش بود و لبخندی پررنگ هم روی لب داشت.
نگاهی به طرفم انداخت.
- به به، آبجی کوچیکه، از این ورا؟!
کنارش روی تختش نشستم.
- چه خبرا؟ چی کار می کنی؟
با اشاره به گوشی اش گفتم: مورد جدید پیدا کردی؟
خنده ای دندان نما کرد.
- اوهوم، اونم چه موردی!
گوشی اش را سمتم گرفت.
- نگاهش کن.
نگاهم را به گوشی اش انداختم. پسری بود قد بلند با چشمان درشت آبی رنگ. چهره اش معمولی بود اما چشمانش حس بدی را منتقل می کرد.
گوشی را کنار گرفت و پرسید: چه طوره؟
- چی بگم والا؟ از کی می شناسیش؟
- دو سه هفته ای هست. قصدش هم جدیه.
- ازش مطمئنی؟
پوف کلافه ای کشید.
- وای خزان. توام که شدی عین مامان همش نصیحت می کنی. اصلا نباید بهت می گفتم.
- تارا...
- ها؟ الانم می خوای بگی حرف گوش نمیدم و این چیزا؟ بس کن.
اخمی کردم: عه چته تو؟ نمیشه باهات دو کلمه حرف زد.
- یه چیزی بهت میگما خزان؟ تقصیر منه؟
از جا بلند شدم و حرص زدم: یه بار نیست منو تو بدون دعوا بخوایم حرف بزنیم. مخصوصا تو که هر چی بهت میگی، بازم حرف خودت رو می زنی. یعنی تو نمی فهمی مامان و بابا چقدر نگرانتن؟ نمی دونی چقدر روی ماها حساسن؟ پس چرا یه کاری می کنی هی نگران بشه؟ هر چی هم که بهت میگی، سریع قاطی می کنی. بفهم که همه نگرانتیم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی