👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 12
دیگه زرنگ بازی فایده ای نداره نیلا خانم الان حسابتو.... از ترس عقب عقب رفتم و چسبیدم به ماشین؛ چشمامو بستم و اشکم چکید.. باز کردن پلکام برابر بود با :
_داری چه غلطی می کنی؟! دستت بهش بخوره دندوناتو خورد میکنم آشغال!
دستش رو هوا موند، چشمای سرخ و خشمگینشو ازم گرفت و به پشت سرش نگاه کرد..
از پشت پرده ی اشک هم می تونستم فرشته ی نجاتمو بشناسم، سیاوش.. سیاوش فرشچی بود که با پسرا درگیر شد و چند مشت مهمون صورتشون کرد.
با صدای نگرانش به خودم اومدم:
_حالت خوبه؟ اذیتت کردن؟
دستشو رو شونم گذاشت و تکونم داد: نیلا خانم؟!
انگار تو شک بودم زبونم برای جواب نمی چرخید فقط شدت اشکام بیشتر شد.
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید .
اگه زود نمی رسید چه اتفاقی برام میوفتاد؟ ناخداگاه به نیم رخش خیره شدم، ابروهاشو به هم گره زده بود.
به خاطر من غیرتی یا.. نگران شده؟! پس چرا کسری نگرانم نمی شه؟! مگه ادعا نمیکنه براش مهم هستم، پس کجاست؟
دستمو محکم گرفته بود و من تلاشی برای بیرون کشیدنش نمی کردم.
وقتی وارد سالن شدیم اولین نفری که متوجه من شد، کسری بود. بعدش محمد از جاش بلند شد بقیه هم حواسشون پی خوش گذرونی بود.
محمد پرسید: چی شده نیلا؟ چرا گریه می کنی؟
کسری نگاه متعجبشو از انگشتای دست سیاوش که دور مچم قفل شده بود گرفت و سوالی نگام کرد..
_کجا بودی؟... حالت خوبه؟!
سیاوش دستمو رها کرد و با عصبانیت گفت:
_ تازه می پرسی کجا بوده؟
تا خواست دهنشو باز کنه با صدایی کنترل شده گفتم:
_خوب گوشاتو باز کن اگه بمیرم هم زن آدمی مثل تو نمی شم، اینو تو گوشت فرو کن به مادرتم بگو.
دندونامو رو هم ساییدم: حالم از تو و این مهمونی کوفتیت به هم می خوره..
دنبال این حرفم به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
آب سردو باز کردم و صورتمو شستم . یکم که آروم شدم بدون اینکه صورتمو خشک کنم به طبقه ی بالا رفتم.
مامان مشغول گپ و گفت با خانما بود، صداش زدم.
به سمتم اومد:
_چرا چشات قرمزه مامان؟
_من خسته شدم نمی خواید بریم؟ اگه می مونید من با آژانس برگردم خونه
_چرا رنگت پریده؟ چی شده؟
_رنگم پریده چون خستم، دیگه حوصله ی این مهمونی مزخرفو...ن د ا ر م
مامان با دیدن حالم بابا رو صدا زد و برگشتیم خونه.
ساعت 2 بود .یعنی من اگه بدونم کدوم آدم بیکاری این لباس مجلسی ها رو مد انداخت خودم خفش میکنم! .. با حرص لباسمو درآوردم و با بولیز شلوار نخی عوض کردم.
شب خوابو روشن کردم و خزیدم زیر پتو و سعی کردم به اتفاقات یک ساعت پیش فکر نکنم. فردا جمعه است و با خیال راحت می تونم تا لنگ ظهر بخوابم!
صبح که بیدار شدم ساعت 11ونیم بود. بعد از چک کردن گوشی انداختمش رو تخت . حولمو برداشتم و تلوتلو خوران خودمو انداختم تو حموم.
بعد املتی که با ولع نوشجان کردم ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشویی و با پر رویی تمام نشستم جلوی تلویزیون.
خب من گفتم بعدا می شورم، ولی مامان راحتیش نمی گیره برمی داره می شوره دیگه به من مربوط نیست!
عصر از جلوی تلویزیون کنده شدم و رفتم بالا.
فلشو روشن کردم و آهنگی از فرزادفرزین پلی شد.
در حالی که همراهیش می کردم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم.
من دختر شلخته ای نیستم اما منظم منظم هم نیستم!
اگه مامان تمیز کاری نکرده باشه، خودم آخرهفته ها دست به کار میشم.
در حال تا کردن لباس هام بودم که گوشیم زنگ زد.
همون شماره ی ناشناسه که صبح دو تا میس کال ازش داشتم.
نشستم جلوی دراور اتصالو زدم و با دست دیگم لباس ها رو توی کشو گذاشتم.
_بله؟
_سلام
_سلام... بفرمایید؟
_کسری هستم
_خب...کاری داری؟
_راجع به دیشب... متاسفم.خودم حساب اون دو تا رو رسیدم، سیاوش گفت که...
_ببین.. من اصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم، اگه دیگه کاری نداری قطع کنم
_نه صبر کن...حرفای دیشبت از روی عصبانیت بود یا واقعا..
_ببین کسری، من دوست ندارم عمه مدام منو عروس خودش بدونه و اینو جلوی همه بگه
_تو از من خوشت نمیاد؟!
_اوووف من باید قطع کنم خداحافظ.
ادامه دارد...
نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۲۸