👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 15
با صدای بلندی گفتم : نه!
چند نفر برگشتن سمت ما. صدامو آوردم پایین:نه مامان نه بابا، هیچ کدوم فعلا نباید چیزی از این ازدواج بفهمن، مطمئنم نیما برمی گرده اون وقت خودش همهچیزو حل میکنه.. پس خواهش میکنم تو دخالت نکن، این مسئله رو هم همین جا تموم کن.
_از چی می ترسی؟
_بابا قلبش ضعیفه نمی خوام وضعیتش از این بدتر شه.
_نیلا!
_بی خیال من شو خب؟! راجب نیما هم به کسی چیزی نگو
به صندلیش تکیه داد:باشه بی خیالت می شم ولی تا کی می تونی ازشون پنهون کنی؟
دستمو دور فنجون حلقه کردم
_تا هر وقت که بتونم.
دو ماه از اون روز می گذره. همه چی به روال عادی برگشته و دیگه حرفی از ازدواج من نیست نه با کسری نه کس دیگه ای.
امروز جلسه ی مهمی داریم. توی اتاقم مشغول کار بودم که منشی سراسیمه درو باز کرد: خانم آریا رئیس، حالشون خوب نیست!
بلند شدم و دویدم سمت اتاقش، دو سه نفر از کارمندا بالای سرش بودن
_چی شده؟
دست بابا روی سینش بود نفسم داشت بند میومد.
باید قرصشو می خورد اما نبود. فرصتی برای تلف کردن نداشتم بی معطلی از جیب کتش سوویچ ماشین رو برداشتم و دویدم سمت پارکینگ، منتظر آسانسور نموندم و ازپله ها سرازیر شدم، به ماشین که رسیدم بسته ی قرصو از داشبورد برداشتم و دوباره دویدم بالا. چون پوتین پاشنه بلند پام بود مچم پیچ خورد اما اهمیتی ندادم.
وقتی بالای سر بابا رسیدم نفس نفس می زدم به سختی آب دهنمو قورت دادم، دستام میلرزید قرصو باز کردم اما لعنتی افتاد زمین سعی کردم بعدی رو باز کنم اما نمیشد
فرشچی قرصو از دستم قاپید و گذاشت تو دهن بابا..
صدای آشنایی گفت: الان آمبولانس می رسه.
تازه متوجه کسری شدم. این جا چی کار میکنه؟
نکنه... نکنه..
بابا رو بردن بیمارستان. آمبولانس از دیدم محو شد. جلوی ساختمون ایستاده بودم، باید قبل رفتن از یه چیزی مطمئن شم. دست خانم اصلانی رو که سعی داشت آب قند بهم بده، پس زدم.
کسری با نگرانی باهام حرف میزد اما من نمی شنیدم تمام فکرم شده بود یه سوال که به زبون آوردم:
_ چی بهش گفتی؟
منظورمو فهمید. چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد سرشو انداخت پایین و این یعنی درست فهمیدم!
سیلی محکمی کشیدم رو صورتش.. سرش به طرف مخالف چرخید
این بار از روی عصبانیت نفس کم آوردم
_بهت نگفتم .. نگفتم نباید چیزی بفهمه؟خودمو به آب و آتیش زدم تا نگهش دارم... تا این روز نرسه، تا نفهمه اون احمق چی کار کرده اون وقت تو...
(متقابلا داد زد) :
_تو بچه ای نمی فهمی؛ من نمی خواستم تو زجر بکشی تا کی باید...
(دستامو گذاشتم رو گوشام) و داد زدم :خفه شو.. خفه شو
در برابر چهره های مبهوت اطرافیان به سمت بیمارستان راه افتادم.
خدایا شکرت.. دکترش گفت خطر رفع شده اما نذاشتن ببینمش. می ترسم به مامان زنگ بزنم، آخه هول میکنه! اما آخرش چی باید بدونه دیگه.
تلفن خونه رو برنمی داره، موبایلشو گرفتم. از صدای گرفتش فهمیدم با کسری ست.
_الو مامان... گریه نکن قربونت برم بابا خوبه... کجایی؟
_نزدیکیم مادر الان می رسیم
_ پس منتظرم.
تمام طول مسیر اشک ریختم و به خدا التماس کردم که بابا چیزیش نشه، کاش هیچ وقت نیما نمی رفت گفته بود تحصیلاتم که تموم شه میام اما نیومد...یه روز بهم گفت دلش لرزیده بدجوریم لرزیده!
"سوفیا" نیما رو توی دریای چشماش غرق کرد... نمی خواستم به احساسش توهین کنم اما بهش گفتم حماقته!
ادامه دارد...
نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۲۹