👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
کارم را با توضیحات همتا و شیوا شروع کردم. کار خیلی سختی نبود و چون رشته ام را دوست داشتم، از این کار هم خوشم آمده بود و برایم ساده می آمد.
نزدیک پایان وقت اداری بود که منشی که خانم محبی نام داشت، وارد اتاق شد و گفت: خزان جان، آقای مهندس کارت دارند.
- الان میرم پیششون.
یکی از پرونده ها را برداشته و از جا بلند شدم که شیوا پرسید: اون پرونده رو کجا می بری؟
- می برم که بدم امضاش کنه.
- به به چه زود راه افتادی، ایول داری.
لبخندی زدم به همتا که این حرف را گفت و از اتاق خودمان بیرون آمدم.
تقه ای به در زدم و شنیدن بله اش، وارد شدم.
سلام کردم که جوابم را داد و به نشستن دعوتم کرد.
نگاهش را به من دوخت و پرسید: خب؟ روز اول کار چطور بود؟ مشکلی، سوالی، چیزی پیش نیومده؟
- همه چی خوب بود و با کار آشنا شدم و فهمیدم که باید چی کار کنم. با چند تا از کارمندها هم که آشنا شدم، به نظر خوب می اومدند.
سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
- خوبه پس. برای این گفتم بیای که بدونم از اوضاع راضی هستی یا نه.
با اطمینان سری تکان دادم: بله راضی ام.
لبخند محوی روی لبش نشست. چند باری می شد لبخندش را می دیدم بیشتر لبخندهایش هم موقعی بود که پیش گلشیفته خانم بود و در دل اعتراف کردم که واقعا لبخندش جذاب است.
لحنش کمی جدی شد.
- خواستم بگم که اگه هر موردی پیش اومد، کسی قصد مزاحمت داشت و خلاصه هر چی که بود و هر مشکلی ایجاد شد رو حتما به خودم بگو، خودم حلش می کنم. متوجه شدی؟
حس کردم ضربان قلبم بالا رفت. دلم از حمایتش گرم شد و لبخندی روی لبم جاخوش کرد. امیدوار بودم که مشکلی پیش نیاید، از این شرکت خوشم آمده بود.
- مشکلی که فکر نکنم پیش بیاد.
جدی و با تحکم گفت: همین که من گفتم.
همیشه از اینکه یک نفر غریبه برایم تعیین تکلیف کند، بدم می آمد اما نمی دانم چرا خنده ام گرفته بود و ته دلم حس خوبی پیدا کرده بودم.
با همان لبخند گوشه ی لبم گفتم: چشم آقای مهندس.
او هم لبخندی زد که چشمش به پرونده ی توی دستم افتاد.
- اون چیه؟
بلند شدم و پرونده را روی میزش گذاشتم و در حالی که پوشه را باز می کردم گفتم: یه سری فاکتورهای خریده که شما هم باید امضاش کنید.
سری تکان داد و خودکارش را برداشت و برگه ها را امضا کرد و در همان حین گفت: اگه هم من شرکت نبودم، سوال یا کاری داشتی از هومن بپرس. چون من ممکنه چند روزی کمتر بیام.
- باشه.
پوشه را برداشتم و به قصد خروج از اتاقش با اجازه ای گفتم که گفت: راستی.
سمتش برگشتم.
- از فرناز چه خبر؟ حالش بهتره؟
با ناراحتی سری به طرفین تکان دادم: چی بگم والا؟ راستش خیلی حالش تعریفی نیست.
او هم با ناراحتی نفسی کشید: خیلی خب. می تونی بری.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۲۹