پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
ساعت اداری تمام شده بود، از همتا و شیوا و چند نفر دیگر از کارمندان که تازه با آنها آشنا بودم، خداحافظی کرده و از شرکت بیرون زدم.

از محیط شرکت و هم از کارم راضی بودم و حرف های حمایت گرانه ی جاوید هم دلم را کمی قرص کرده بود.

از یک چیز دیگر این شرکت هم خوشم آمده بود، این بود که از نیروها و افراد جوان استفاده شده بود و مانند خیلی جاهای دیگر نبود که سابقه کار برایشان مهم باشد و مثلا از یک فرد بیست ساله، سی سال سابقه کار بخواهند! همیشه از این بابت حرص می خوردم که چرا بعضی شرکت ها به جای در نظر گرفتن توانایی ها به سابقه ی کاری تکیه می کنند.

اما اینجا این طور نبود. این گونه هم استعدادها و توانایی های جوانان شکوفا می شد و هم تجربه های بیشتری کسب می کردند.

تاکسی گرفتم تا به آموزشگاه بروم و نامه ی استعفایم را تحویل بدهم. می دانستم که ظهر دو سه ساعتی را برای استراحت به خانه اش می رود و امیدوار بودم که موقع رفتن من به آموزشگاه، آنجا نباشد که خوشبختانه شانس با من یار بود.

خانم رحمتی، منشی آموزشگاه با دیدنم گفت: کجایی تو؟ چرا چند روزه نمیای؟

برگه را از توی کیفم درآوردم و روی میزش گذاشتم.

- دیگه نمی خوام اینجا کار کنم. اینم بده به آقای صدیق.

متعجب نگاهش را بین من و برگه استعفا چرخاند.

- چرا آخه؟ چیزی شده؟

دوست نداشتم ماجرا را به او بگویم.

- من عجله دارم یه کم. خواستم اینو بدم و برم. بدش به آقای صدیق.

اجازه ندادم سوالی بپرسد و با گفتن خداحافظ سریع از آنجا بیرون آمدم و به صدا کردن هایش هم توجهی نشان ندادم و سمت خانه به راه افتادم.

از همان روز کارم در شرکت آغاز شده بود و کم کم در مورد کارهایی که باید انجام می دادم، دستم راه افتاده و سریع تر شده بودم.

جاوید هم طبق گفته ی آن روز خودش چند روزی می شد که کمتر به شرکت می آمد و یا اگر هم می آمد، خیلی نمی ماند و زود می رفت.

همتا می گفت درگیر گروه موسیقی و کنسرت شان است و همین طور ضبط و آماده سازی آهنگ جدیدشان.

دختر باهوش و سرزنده ای بود و از تمام اتفاقات شرکت و کارمندها باخبر بود.

همان روزها بود که هومن هم حرف های جاوید را تکرار کرد و خواست که اگر مشکل یا اتفاقی پیش آمد، حتما او را در جریان بگذارم.

و همین حرف هایشان نگرانی ام را از بین می برد و خیالم را راحت می کرد و برای ماندن در آنجا مطمئن تر و مشتاق تر می شدم.

فضای صمیمی بین کارمندها با هم و جاوید و هومن با بقیه را دوست داشتم البته این صمیمیت طوری نبود که آدم را بخاطر بیش از حد بودنش معذب کنند.

در کل فضای خوب و ارتباط خوب و گرمی بین همه شان برقرار بود که باعث می شد فضای خشکی حاکم نباشد.

شیوا با ذوق داشت از خواستگاری که دیشب به خانه شان رفته بود حرف می زد و همتا هم با شیطنت هایش قصد اذیت کردنش را داشت من هم به کلکل های آن دو می خندیدم.

همتا با جدیت خیره اش شد و گفت: از من به تو نصیحت، این پسره شک نکن مخش مشکل داره وگرنه نمی اومد سراغ تو.

شیوا خودکارش را از روی میز برداشت و سمتش پرت کرد. همتا با خنده جاخالی داد و خودکار به دیوار پشت سرش خورد و روی زمین افتاد.

شیوا که نگاهش به خنده ی من افتاد گفت: عه خزان! جای اینکه یه چیزی به این بگی، داری می خندی؟! این یه ساعته داره حرف می زنه، تو هی نیشت بازه.

با خنده گفتم: خیلی باحاله.

همتا با دست هایش شکل قلب نشانم داد.

خود شیوا هم خنده اش گرفته بود اما چشم غره ای به هر دویمان رفت و قبل از اینکه چیزی بگوید، خانم محبی وارد اتاق شد.

- خزان جان، آقای مهندس کارت دارند.

همتا به جای من پرسید: کدوم مهندس؟

- مهندس نامدار.

- عه پس اومده. میگم خزان؟

از جا بلند شدم که ادامه داد: چرا این قدر این آقا مهندسمون با تو کار داره؟! مشکوک می زنیا!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی