👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 104
دستم را گرفت و در حالیکه بلند می شدیم گفت : بهتره برگردیم تا نگرانت نشدن . وقتی به خانه بازگشتیم حدود ساعت نه صبح بود و همه در خانه بودند . خاله و مادربزرگ مایل به بازگشت به تهران بودند و برای من نیز رفتن یا ماندن فرقی نمی کرد . ظاهراً قرار نبود با ماشین برگردیم . سفر با جت شخصی کیان که قرار بود ساعت 7 شب برای بردنمان در فرودگاه بنشیند برایم فوق العاده جذاب بود اما قبل از آن هر طور بود باید با مصطفی تماس می گرفتم ، گوشی مادربزرگ را قرض گرفتم و پنهانی با مصطفی تماس گرفتم . او اصرار داشت که قبل از رفتن حتماً مرا ببیند . گرچه ملاقات با او برایم سخت بود اما هر طور بود بعدازظهر به بهانه خرید از خانه بیرون زدم . مادربزرگ می دانست به ملاقات مصطفی می روم و مانعی در این دیدار نمی دید. اما نمی خواستم بقیه بفهمند تا مبادا کیان باخبر شود . می دانستم که او دل خوشی از مصطفی ندارد و حتماً مانع ملاقاتمان می شود . اما دلم به حال مصطفی می سوخت . او در شرایط روحی خوبی نبود. خوشبختانه باران بند آمده بود اما هوا کاملاً سرد بود . قرارمان کنار اسکله بود . قسمتی که قایقهای تند روی تفریحی قرار داشتند . جای زیبایی بود اما سرمای هوا مانع از آن می شد که از زیبایی اطرافم لذت ببرم . روی نیمکتی رو به دریا نشسته بودم و انتظارش را می کشیدم ، بالاخره مصطفی آمد . . . با قامتی سیاه پوش و غمی که در نگاهش خانه کرده بود . دیدنش باعث شد دلم بگیرد . به یاد مریمی افتاده بودم . به من که رسید برخاستم و او با لبخند در حالیکه به ساعتش نگاه می کرد پرسید : فکر نمی کردم زودتر از موقع بیای ! . . . هوا خیلی سرده . حتماً یخ زدی . آره ؟
سر انگشتان یخ زده ام را که درهم گره کرده بودم به دهانم نزدیک کردم و نفس گرمم را روی شان دمیدم : هووو . . . نه زیاد . بلافاصله شال گردنش را باز کرد و دور گردنم انداخت . خواستم مانعش شوم : نه . . . ممنون . دستم را به آرامی کنار زد : سرما تعارف بر نمی داره دختر خوب .
– بهتر تو به فکر خودت باشی شازده . . .
با شنیدن صدای کیان وحشت زده سرم را به سمت پشت نیمکت برگرداندم . خدای من ! او چطور مرا پیدا کرده بود . نیمکت را دور زد . شال او را از دور گردنم باز کرد و به سینه اش کوبید : دفعة آخرت باشه پاتو از گلیمت درازتر می کنی . نگاه درمانده و غمزده مصطفی دلم را به رحم می اورد . کیان مچ دستم را گرفت و خواست مرا به دنبال خودش بکشد. سعی کردم دستم را رها کنم : من نمی یام . دستم را رها کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت : باشه . . . یا الان می یای یا دیگه هیچ وقت نمی یای . با غیض نگاهش کردم . او مغرورانه داشت مرا اسیر خودش می کرد . بی آنکه حرفی بزنم به سمت مصطفی رفتم و خطاب به او گفتم : بهتره بریم . . . هنوز چند قدم از او فاصله نگرفته بودیم که نیم نگاهی به او انداختم . با عصبانیت روی نیمکت نشسته بود . نیمکت درست در مسیر بازگشتمان قرار داشت و از راهی که ما می رفتیم فقط می شد سوار قایقهای تندروشد و یا به چند رستوران و بازارچة کوچک آن حوالی رفت . . . قایق سرپوشیده و بزرگی کرایه کردیم و حدود چهل و پنج دقیقه ای را روی آب وسط دریا بودیم و سرانجام وقتی گرسنه مان شد به ساحل بازگشتیم . مصطفی اصرار داشت هدیه کوچکی به رسم یادگاری برایم بگیرد و سرانجام از داخل بازارچه گوی شیشه ای موزیکال و زیبایی برایم گرفت که قلب شیشه ای و قرمزی داخلش بود و هنگام چرخیدن آب درونش جابه جا می شد و دانه های برف روی قلب شیشه ای فرود می آمدند . بعد به یک فست فود رفتیم و لذیذترین ساندویچی را که می شناختم برای هردومان سفارش دادم . . . وقتی شکمم سیر شد تازه عقربه های ساعتی را که روی دیوار مقابلم نصب بود دیدم . دو ساعتی می شد که با مصطفی بودم و چیزی به تاریکی هوا نمانده بود : خدای من ! چقدر زود گذشت . فکر کنم اگر حالا برگردم خونه کیان حتماً گردنم رو می زنه . مصطفی لبخندی زد : متأسفم که به خاطر من تو دردسر افتادی . . .
– اصلاً مهم نیست .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۳۰