👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 16
نیشخندی زد و گفت می دونی دردم چیه این که نمی تونم دستشو بگیرم و بیارم خونه بگم عاشقش شدم، نمی تونم اسمی ازش ببرم چون مسلمان نیست! می ترسم نیلا؛ اگه بابا قبولش نکنه چی کار کنم؟ اگه مامان بگه یا من یا اون دختره چی؟!
سوفیا دوست داشتنیه اما فرهنگش با ما فرق داره، مهربونه اما فرق داره.. دوسش دارم چون فرق داره!
نیما از احساسش می گفت و من چیزی نمی فهمیدم.
سر دو راهی مونده بود و از اعتراف به بابا و مامان می ترسید، حرفاشو به من میزد، تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود؛ بابا رو راضی کردم بذاره بیام شرکت.
درواقع وقت خریدم تا نیما خودشو جمع وجور کنه اما به خودم که اومدم عکس نامزدیشو برام فرستاده بود و از اون روز برای من همه چی تموم شد...توی همه ی خستگی هام، دلخوری هام، ناراحتی هام نقش نیما پر رنگ بود.
کم کم همه چی برام عادی شد، بزرگ شدم، مهم شدم!
وقتی اومدم این جا یه دختر 19 ساله بودم که هیچی از تجارت نمی دونست فرق قالی و قالیچه رو نمی دونستم اما حالا شدم خانم آریا... دستور میدم قرار داد می بندم، یه کارگاه ازم حساب می بره و نیما تنها گره ی زندگیمه که باید باز شه.
حالا بابا همه چیزو میدونه، حتما وقتی شنید تنها پسرش بهش پشت کرده، غم دنیا سرازیر شده تو سینش.
میدونم...بابا شکست! بد جوری هم شکست یعنی دیگه هیچی مثل سابق نمیشه؟!
نشستم روی صندلی انتظار و سرمو به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم. چشمامو بستم و فکرای درهم برهم تو سرمو به حال خودش رها کردم.
با صدای گوشی از جا پریدم، از شرکت بود جلسه رو به کل فراموش کردم گفتم معطلشون کنن تا برسم.
با دیدن مامان و عمه از رو صندلی بلند شدم. با چهره های پریشون و رد اشکی که رو صورتشون بود بهم نزدیک شدن.
کیفمو برداشتم و بعد از اینکه خیالشونو راحت کردم که دیگه خطری نیست، گفتم کار مهمی دارم که باید برگردم شرکت.
کسری همراهشون نیست، بهتر.. حالا حالاها نمی خوام چشمم بهش بیوفته؛درست منم مقصرم اما اون حق دخالت نداشت.
اگه اتفاق بدتری می افتاد چی؟! دیدن کسری که با پزشک معالج بابا حرف می زنه، منو از افکار ترسناکم بیرون کشید.
نمی خواستم باهاش هم کلام شم به سرعت از کنارشون رد شدم و خوشبختانه متوجه نشد.
یه تاکسی گرفتم و خودمو به شرکت رسوندم،صورتمو آب زدم و خودمو مرتب کردم. به خاطر بابا همه ی نگرانی هامو پس زدم جلسه ی امروز باید خوب پیش بره.
حرفای اولیه رو زدیم اونا صحبت می کردن اما من ذهنم درگیر بیمارستان بود. آقای فرشچی هر چند دقیقه یک بار حرفاشونو برام ترجمه می کرد، منم الکی سر تکون می دادم.
به هر حال با همکار دیگمون آقای شفیعی جلسه رو جمع کردیم.
بعد از تشکرات، لبخند رضایتی که روی لباشون بود مطمئنم کرد که همه چی خوب پیش رفته.
کیف دستی مو برداشتم تا برم که با فرشچی رو به رو شدم.
-میرید بیمارستان؟
-بله
-حالشون بهتره؟
سرمو به معنی آره تکون دادم بغضمو به سختی قورت دادم و با صدای ضعیفی گفتم: سکته ی خفیف بود.
بعد از چند لحظه سکوت گفت: متاسفم! ...اما دیگه ناراحت نباشید خدا شکر که بهترن.
-ببخشید من باید برم...خسته نباشید.
از بدشانسی راننده چند روزه مرخصیه،منم به جای اینکه منتظر آژانس شم با تاکسی همه جا می رم.
پام که به خیابون رسید صدام زد: خانم آریا!
ادامه دارد...
نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۳۰