پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
چپ چپی نگاهش کردم که طلبکار گفت: تو مشکوک می زنی بعد واسه من چشات رو کج و کوله می کنی؟!

یکی از پوشه های روی میزش را برداشتم و با گفتن «کوفت» توی سرش کوبیدم و از خنده ی بلند و بامزه اش خنده ام گرفت و از اتاق خودمان بیرون آمدم.

این چند روز که سر وقت نمی آمد، ندیده بودمش حدود یک هفته ای می شد.

 

تقه ای به در زده و وارد شدم. مشغول حرف زدن با گوشی اش بود، سری تکان داد و با دست دعوت به نشستنم کرد.

- خیلی خب میام. باشه دیگه، بهت زنگ می زنم، باشه. فعلا.

تماس را قطع کرد و نگاهش را به من دوخت.

- خانم محبی گفت که با من کار دارید.

- آره.

منتظر نگاهش کردم که پاکتی شبیه پاکت نامه را از روی میز شلوغ و به هم ریخته اش برداشت و آن را به طرفم گرفت.

- این چیه؟

- بگیرش.

پاکت را از دستش گرفتم که توضیح داد: این دعوت نامه برای کنسرت هفته ی بعده. هم برای تو و هم برای فرنازه.

لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: پس فردا عقد هومنه. خواستم بگم حواست به فرناز باشه. دیشب که باهاش حرف می زدم حالش خوب نبود، منم بخاطر کارای کنسرت و آماده کردن کارا خیلی وقت نشد برم پیشش یعنی اصلا فرصت نداشتم.

خودم هم نگرانش بودم با اینکه سعی داشت نشان دهد حالش خوب است، اصلا موفق نبود.

- حواسم بهش هست. سعی می کنم بیشتر پیشش باشم ولی خب همون جوریه، البته حق هم داره.

با ناراحتی سری تکان داد: این کنسرت بعد از این مراسمه. قراره هومن و زنش هم بیان. چون گفتم ممکنه بخاطر اونا نیاد، اینا رو دست تو دادم که یه جوری راضیش کنی که بیاد.

با اطمینان گفتم: باشه خیالتون راحت.

نگاهی به پاکت دستم کردم.

- در ضمن تبریک میگم.

لبخندی زد: میای دیگه؟

دروغ چرا؟ کلی برای رفتن به آن جا ذوق و هیجان داشتم. من که این قدر صدایش را دوست داشتم و وقتی در حالت عادی این قدر دلنشین است، موقع خواندن حتما عالی خواهد بود و دلم می خواست بروم و صدایش را موقع خواندن و به صورت زنده بشنوم.

- بله میام. ممنون از دعوتتون.

او هم تشکری کرد و از جا بلند شد، من هم ایستادم.

- خب کاری با من نداری؟ بخاطر این اومدم تا اینو بهت بدم.

تشکری کردم و بعد از خداحافظی سر کار خودم رفتم.

کمی دیگر با همتا و شیوا کلکل و شوخی کردیم و کارهایمان را انجام دادیم و وقت اداری به پایان رسید.

آن دو روز را مدام به فرناز سر می زدم یا با او تماس می گرفتم و سعی می کردم کمی دلداری اش بدهم.

آن شب هم با اینکه خودش و خانواده اش به عروسی دعوت بودند، اما برای پدر و مادرش مریضی را بهانه کرده و با آنها نرفته بود.

من هم بخاطر آن که بسیار نگرانش بودم، آن شب را به کلی اصرار به خانه ی خودمان آوردم و کلی با او حرف زدم و حتی برای خواب هم پیش خودم نگهش داشتم. نگرانش بودم، مدام گریه می کرد و ناامید شده بود و حرف هایم هیچ فایده ای برایش نداشت.

مانتویش را تن زد که گفتم: مطمئنی حالت خوبه؟

سری تکان داد: خوب که نه ولی جز تظاهر به خوب بودن مگه راهی هست؟

دستم را دور گردنش حلقه کردم.

- قربونت برم این قدر غصه نخور. حتما قسمت نبوده یا صلاح و خوشبختی تو با یکی دیگه بوده.

آهی کشید: چی بگم والا.

دعوتنامه ی جاوید را یادم آمد و می توانستم فکرش را از این ناراحتی ها دور کنم.

پاکت را از توی کشوی میزم درآوردم که پرسید: این چیه؟

- بازش کن خودت.

پاکت را باز کرد و کاغذ داخلش را بیرون آورد و نوشته هایش را خواند و چشمانش از شوق درخشید و هیجان زده شد.

- وای بالاخره کاراش درست شد؟ قربونش برم من، یادم باشه بهش زنگ بزنم تبریک بگم.

لبخندی روی لبم آمد که پرسید: برای توام دعوتنامه داده؟

- آره با هم میریم.

لبخندش محو شد که پرسیدم: چی شد؟

- هومن و زنش هم میان نه؟

با جدیت گفتم: خب بیان. بالاخره که چی؟ نمیشه برای همیشه که خودتو ازش پنهون کنی. این طوری هم اون بدتر شک میکنه و می فهمه.

با استیصال نالید: خزان من نمی تونم بیام. نمی تونم باهاش رو به رو شم. سخته.

با تحکم جواب دادم: آره سخته ولی هیچ چیزی نشدنی نیست. باید باهاش رو به رو بشی فرناز. باید.

- نمیام.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی