پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 17
اه دیگه چی می خواد؟ سوالی و کلافه نگاش کردم
-می رسونمتون.
و قبل از اینکه منتظر جوابم بشه به سمت ماشینش رفت که کمی اون طرفتر پارک بود.
-مزاحمتون نمی شم آقای فرشچی
نمی دونم شنید یا نه . اگه رانندگی بلد بودم وضعیتم این نبود.
طبق عادت می خواستم صندلی عقب بشینم اما وقتی نگاه متعجبشو روی خودم دیدم، درو بستم و نشستم جلو. آخه یکی نیست بگه طرف راننده شخصیته مگه؟!
خورشید در حال غروب بود و چراغ های شهر یکی در میون روشن بودن.چقدر امروز دلگیره...همه ی ناراحتی ها و دلتنگیام شد یه آه بلند که سکوت بین مون رو شکست. سنگینی نگاهشو حس کردم اما نگاهمو از خیابون نگرفتم.
بلاخره رسیدیم ازش تشکر کردم و پیاده شدم. گفت می خواد حال بابا رو بپرسه.
بابا رو به بخش منتقل کرده بودن و فقط مامان اجازه داشت ببینتش، عمو،دو تا داییم،عمه و خاله ها و شوهراشون...این جا چه خبره؟ یه لشکر آدم ریختن بیمارستان مگه عروسیه؟!
مشغول سلام و احوال پرسی بودم که کسری نزدیکم شد: کجا رفتی یه هو؟
-کجا رو دارم برم؟ شرکت بودم. (رومو ازش برگردوندم و با چشم دنبال مامان گشتم)
-تو این شرایط واجب بود؟!
با غیض برگشتم سمتش: بله واجب بود شما مشکلی داری؟
نفسشو عصبی فوت کرد بیرون.
-خیله خب بشین برات یه چیزی بگیرم بخور،رنگت پریده
پوزخند زدم: ممنون پسر عمه! اول بذار ببینیم راهکار اولت جواب می ده (به اتاق بابا اشاره کردم) بعد بریم سراغ مرحله ی بعدی.
اخم غلیظی صورتشو پوشوند: چی میگی واسه خودت؟ من اگه به دایی گفتم به خاطر اینه که می خواستم به نیما کمک کنم، فکر تو رو آزاد کنم...تو بچه ای نمی فهمی دایی عقلش از جفتتون بهتر کار میکنه ؛ اگه از اول پنهون کاری نمی کردید این اتفاق نمی افتاد
-آهان... آقای عقل کل تو مثلا همه چیزو حل کردی؟ ما الان کجا وایسادیم؟
-خیله خب می دونم نباید انقدر صریح می گفتم اما بلاخره که باید می فهمید،پس بهتر بود از من بشنوه تا از غریبه
-بسه ..نمی خوام دیگه چیزی بشنوم.
مامان عصبی بود و جوابمو نمی داد آخر سر هم کشیدم یه گوشه ی خلوت
-مامان چرا این جوری می کنی؟ دستم کنده شد
-از کی می دونی؟
-چیو؟!
-قضیه ی اون دختره...چرا نگفتی نیما چه غلطی کرده؟!
سرمو با شرمندگی انداختم پایین.
-جواب من بده
-وقتی دانشگاه قبول شدم نیما گفت با یه دختر مسیحی آشنا شده.اولش دوست بودن اما چند وقت بعد گفت ،دوسش داره و می خواد باهاش ازدواج کنه پدرش روسه اما مادرش ایرانیه...می خواستم بهتون بگم اما بابا حالش خوب نبود منم ترسیدم...گفتم خودش باید راضیتون کنه اما...
با سیلی که خوردم حرف تو دهنم موند اشک تو چشمام جمع شد.
کسری از دور ما رو نگاه می کرد ،خودشو به ما رسوند: زن دایی نیلا مقصر نیست!
دستمو روی گونم گذاشتم،غرور و شخصیتم توی یه لحظه خرد شد.چشمام لبالب پر از اشک بود ،تصویر مامان تار بود برام
-من کی به شماها پنهون کاری یاد دادم که تو روم بایستید و دروغ تحویلم بدید؟! از کی سرخود شدید که نفهمیدم؟
-مامان من...
حتی بهونه ای نداشتم
شالم افتاده بود رو شونم کشیدمش رو سرم و با حال زار خودمو به خلوت ترین جای محوطه رسوندم چشمه ی اشکم جوشید و با صدای بلند گریه کردم.
بینیمو بالا کشیدم و با انگشتم آخرین قطره ی اشکمو پاک کردمو بلند شدم.
از چند دقیقه قبل بارون شروع به باریدن کرده و لباسام تقریبا خیس شده بهتره برم خونه.
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم ساعت نزدیک هشته. چند تا میسکال از کسری داشتم. حتما فکر کرده از بیمارستان زدم بیرون.
دنبال شماره آژانس می گشتم در صورتی که می دونستم هرگز چنین شماره ای سیو نکردم!
روی جدول کنار خیابون نشستم و نگاهمو دوختم به ماشین هایی که با سرعت سرسام آوری از میون رشته های بارون رد می شدن.

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی