پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 105
نگاه پر حسرت مصطفی قلبم را جریهه دار می کرد : تو برام بعد از سالها خاطرة نیلوفر رو زنده کردی . . . ازت ممنونم . امروز حس کردم دو ساعت از زندگیمو با نیلوفر گذروندم . . . از فردا که بر می گردم سرخدمتم می تونم تا ماهها با خاطره ی امروز لحظه هام رو بگذرونم .... .
چند دقیقه بعد از رستوران بیرون آمده بودیم و مسیر آمده را باز می گشتیم که از دور چشمم به نیمکتی افتاد که قبل از آمدن مصطفی روی آن نشسته بودم . مردی روی آن نشسته بود و من در حالیکه از فرط سرما شال گردن مصطفی را که دور گردنم بود بیشتر روی صورتم می کشیدم در دلم به فکر احمقانه ای که با دیدن مرد کرده بودم خندیدم . حتی تصور اینکه کیان تمام این دو ساعت را آنجا به انتظارم نشسته باشد سرخوشانه بود . آن موجود مغرور هرگز نمی توانست چنین کاری بکند . . . اما . . . بیشتر که نگاهش کردم و کمی نزدیکتر شدیم، بیشتر شک کردم که او کیان است . نیم نگاهی به مصطفی انداختم . او نیز گویی با شک نیمکت را می نگریست و سرانجام ایستاد : فکر می کنم اون کیانه . . . جمله مصطفی تمام نشده بود که او نیز از دور سربرگرداند و به ما نگاه کرد : باورم نمی شه منتظرم مونده باشه !!!
- بهتره از هم جدا شیم . نمی خوام بیشتر تو دردسر بیفتی.
هوا به قدری سرد بود که واقعاً دلم به حال کیان می سوخت . ای کاش حداقل می دانستم منتظرم مانده تا زودتر باز می گشتم . از مصطفی که جدا شدم دوان دوان به سمت نیمکت رفتم . او نیز برخاست و چندقدم به سمتم آمد . به او که رسیدم با تعجب پرسیدم : تمام مدت اینجا بودی ؟ خیلی ناباورانه دریافتم که برای اولین بار با ضمیر مفرد مورد خطاب قرارش داده ام . بنظر می رسید تمام بدنش از سرما کرخت شده است . معترضانه گفت : مگه تو گوشی نداری ؟! چرا هرچی تماس می گیرم محل نمی دی ؟ خیلی خوش می گذشت ؟ طعنه اش را با بی محلی بی جواب گذاشتم : گوشیمو تو خونه جا گذاشتم . یک قدم فاصله بینمان را از میان برد و با عصبانیت شال گردن مصطفی را از گردنم باز کرد و به سمتی پرت کرد . سپس شال گردن گرم خودش را دور گردنم انداخت : هیچ فکر نکردی تو این سرما آدم می میره ؟ از اینکه منتظرم مانده بود واقعاً خوشحال بودم اما به روی خودم نیاوردم و با بی تفاوتی گفتم : مگه من خواستم منتظر بمونی ؟ با غیض نگاهم کرد . مچ دستم را محکم گرفت و مرا به دنبال خودش کشید تا به سمت ماشین برویم . . . عطسه هایش نشان می داد که سرمای سختی خورده است . . .
مادربزرگ تمام وسایلم را جمع کرده بود و کار خاصی نداشتم . رأس ساعت 7 شب داخل باند شخصی فرودگاه سوار جت خصوصی کیان شدیم . جداً که جت نقلی و زیبایی بود . خدای من ! دنیای پولدارها زمین تا آسمان با دنیای ما فرق داشت . هر کداممان روی یک صندلی نشسته بودیم . خاله مقابل من بود و مادربزرگ مقابل کیان نشسته بود . البته هنوز جای خالی در هواپیما بود . دو مهماندار زیبا با رویی گشاده از ما پذیرایی می کردند اما کیان چشمانش را بسته بود و وانمود می کرد خوابیده است . شاید هم حالش خوب نبود و حالا بعد از تحمل آن سرمای شدید بدنش کوفته بود . سفر هوایی مان به دلیل کوتاه بودن مسیر چندان طول نکشید . به تهران که رسیدیم خاله دعوتمان کرد تا به خانه او برویم اما مادربزرگ قبول نکرد . سرانجام یکی از راننده های کیان من و مادربزرگ را به منزل برد و رانندة دیگر خاله و کیان را به منزل کیان برد . . .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی