پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
حرص زدم: یعنی چی نمیام؟ دیوونه شدی؟ بعدشم مگه اصلا برای دیدن اون می خوای بیای؟ تو برای جاوید میای نه اون. یه کم محکم باش، قوی باش.

نارضایتی را در نگاهش دیدم اما می دانستم چقدر رفتن به آنجا و دیدن موفقیت جاوید برایش اهمیت دارد و دوست دارد که در آنجا حضور داشته باشد.

- این طوری نکن فرناز. همه چی تموم شده. یعنی اصلا چیزی شروع هم نشده بود که تموم شه. یه کم واقع بین باش.

آهی کشید که کاغذ را دستش دادم و گفتم: منتظرتم ها.

- فقط بخاطر جاوید میام.

لبخندی زدم که کیفش را روی دوشش انداخت و گفت: من برم دیگه. این چند روز کلی اذیتت کردم و زحمت دادم.

- این حرفا چیه دیوونه؟ پس دوستی به چه دردی می خوره؟

با لبخندی محو خودش را در آغوشم انداخت و تشکر دوباره ای کرد.

 

* * * * *

تمام فکر و ذکر آن روزهایش رفتن و فرار بود. دیگر از شیطنت و پر حرفی هایش هیچ خبری نبود و به قدری آرام شده بود که همه را متعجب کرده بود.

فقط فروغ از حالش خبر داشت و می دانست چه افکاری در سرش جولان می دهد.

بی حوصله توی حیاط نشسته و زیر سایه ی یکی از درختان نشسته بود. آفتاب داغ ظهر مستقیم به صورتش می خورد اما گویی هیچ حسی نداشت. تنها یک حس در دلش نشسته بود، آن هم دلتنگی...

دلتنگ پدرش بود و چقدر دلش می خواست او را ببیند. دلتنگ برادرش که فقط یک بار دیده بودش.

اشک هایش روی صورتش روان شد. چقدر از ماندن در این خانه و در کنار آنها که فقط قصدشان عذاب دادنش بود، خسته و عاصی شده بود.

صدای گنجشک های روی درخت به گوشش خورد و چقدر حسرت خورد که آن پرندگان به هر جا دلشان می خواهد می توانند بروند و این گونه در این زندان یا شاید هم قفس اسیر نشده اند.

در فکرهایش غرق بود که صدای پایی به گوشش خورد و قامت بلند و لاغر اردلان نمایان شد.

اشک هایش را تند تند پاک کرد.

اردلان کنارش نشست و پرسید: چته؟

- هیچی.

- آها پس بخاطر هیچی این جوری داشتی گریه می کردی و چند روزه این قدر آروم شدی؟!

بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته اش جواب داد: تو که باید خوشحال باشی. خودت همیشه می گفتی زیاد حرف می زنم و رو مخت راه میرم.

اردلان شانه ای بالا انداخت: آره خب، هم پر حرفی، هم فضول ولی با همه ی اینا خوشم نمیاد این‌جوری ببینمت. پر حرفی هات تحملش راحت تره تا این تو خودت رفتن ها.

نمی دانست این هایی که گفت را به حساب اذیت بگذارد یا تعریف!

باید خوشش بیاید یا بدش؟!

اشک هایش باز هم روان شد.

اردلان باز هم پرسید: چته آخه؟ چی شده؟ باز زینت و بهادر چیزی بهت گفتند؟

سری به طرفین تکان داد.

- نکنه بچه‌ها اذیتت کردند؟ بگو کدومشون اذیتت کردند تا خودم برم سراغش.

با هق هق گفت: نه.

عصبی شد: خب پس بگو چته دیگه!

- دلم برای بابام تنگ شده، برای داداشم، برای خونه مون. از اینجا بدم میاد، خسته شدم از بس تو این خونه موندم که از آدم هاش بدم میاد، اینجا برام عین یه قفس شده، عین یه زندون. دلم می خواد از این جا برم.

مستقیم توی چشم های اردلان خیره شد: می خوام فرار کنم.

- چه جوری؟

از اینکه اصلا تعجب نکرد، متحیر ماند. انگار که برایش حرفی عادی بود.

- اونش رو نمی‌دونم.

مشکوک ادامه داد: ببینم تو خبر داشتی؟

- از کجا باید خبر داشتم؟

شانه ای بالا انداخت: آخه اصلا تعجب نکردی و عین فروغ عصبی نشدی و نخواستی منصرفم کنی.

- از همون روزی که فرار کردی، فهمیدم که ممکنه بازم فرار کنی و به زور اینجا دووم آوردی و چقدر دلتنگ خانواده اتی.

ملتمس به چشمانش زل زد: اردلان تو می تونی کمکم کنی؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی