👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
چیزی نگفت و زیر نگاه سنگینش از اتاق بیرون زدم.
کمی زودتر از وقت اداری از شرکت خارج شدم و سمت خانه به راه افتادم.
رو به مامان که داخل حیاط نشسته بود گفتم: سلام مامان.
- سلام دخترم. خسته نباشی.
بی حوصله کفش هایم را از پا کندم و داخل رفتم. مامان هم پشت سرم آمد.
- راستی خزان؟
- جونم مامان؟
- امشب قراره عطیه خانوم اینا بیان.
بی حوصله همان طور که راه اتاقم را پیش می گرفتم گفتم: اینا که تازه اینجا بودند اما خوش اومدند.
با چیزی که گفت، پایم به زمین میخ شد.
- برای خواستگاری می خوان بیان.
متعجب گفتم: برای خواستگاری؟ امشب؟
سری تکان داد: آره مامان جان.
اعتراض کردم: مامان! اونا امشب می خوان بیان اون وقت من الان باید بدونم؟ اصلا کی گفته من موافقم؟
- خزان جان، من که نگفتم جواب مثبت بده. حالا یه کم فکر کن، کامیار پسر خوبیه.
- من نمی خوام. جوابم از همین الان منفیه.
به دنبال این حرف وارد اتاقم شدم و در را با حرص به هم کوبیدم.
روی تختم نشستم و بی حوصله شالم را از سرم کشیدم و گوشه ای با حرص پرتش کردم.
در این حال و وضع من همین یک چیز را کم داشتم!
به فکر فرو رفتم. یعنی من عاشق شده بودم؟ عاشق جاوید؟
آخر چگونه؟ مگر ما چقدر باهم در ارتباط بودیم؟ مگر حرف هایمان از چند جمله بیشتر شده بود؟
به عادت مواقع کلافگی ام، دستم را مابین موهایم فرو بردم و نفس کلافه ترم را بیرون فرستادم.
این کامیار را باید چه کار می کردم؟
پسر خوبی بود، خوش اخلاق، تیپ و قیافه هم چیزی کم نداشت و وضع مالی شان هم نسبتا خوب بود و در یک کارخانه کار می کرد. سنش هم سی و دو، سه سال بود.
اما با تمام این ها دل من پیشش نبود و در قلبم جایی نداشت و تنها حسی که به او در دلم حس می کردم، بی تفاوتی بود.
فکرم به جاوید کشیده شد و قلبم ضربان گرفت. چه کرده بود که حتی فکرش هم به این حال می انداختم؟
سرم را تند تند تکان دادم تا شاید این افکار ضد و نقیض از آن خارج شود.
تقه ای به در خورد و تارا داخل آمد. حتما برای حرف زدن آمده. بی حوصله چنگ دیگری داخل موهایم زدم و نگاهش کردم.
کنارم نشست و گفت: قبلا هر چی می شد مامان به تو می گفت که بری نصیحتش کنی اما الان منو فرستاده.
حرص زدم: من نصیحت نمی خوام.
- أه چته خزان؟ چرا این جوری می کنی؟
کلافه شدم: قرار خواستگاری گذاشتند اونم اینکه اصلا به من بگن. کلا منو حساب نکردین دیگه!
چشم غره ای برایم رفت.
- چی میگی واسه خودت؟ مامانش زنگ زد و کلی اصرار کرد و با مامان حرف زد، خب مامان هم روش نشد بگه نیاین اونم بعد اصرارهای زیادش. خودت هم که می دونی پسره ازت خوشش میاد. بعدشم پسر بدی هم نیست و من چیزی نمی بینم که بخوای به خاطرش جواب منفی بدی.
دهان برای اعتراض باز کردم که اجازه ی حرف زدن نداد و خودش اضافه کرد: حالا توام ازش خوشت نمیاد، خب نیاد. بذار اینا بیان بعدش بگو نه. چون که زشت می شد اگه مامان می گفت نه. به هر حال فامیلیم دیگه. بذار اینا بیان اون موقع میگیم نه تا بهشون هم بر نخوره.
- آخه من نمی خوام این طوری شه. از اولش جوابمون رو بدونند بهتره تا این که بیان اینجا و بگیم نه. اون جوری به قول تو بیشتر بهشون برمی خوره.
- می دونم ولی خب وقتی زنگ زدند، مامان بهشون گفت تو قصد ازدواج نداری و به کسی هم فکر نمی کنی و این چیزا ولی خب مامانش هی می گفت اجازه بدین ما بیایم، شاید خزان راضی شد. می گفت تو و کامیار حرفاتون رو بزنید، شاید به تفاهم رسیدید. بدم نگفته به نظرم.
- من جوابم منفیه.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۰۱