پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
او هم از یکدندگی ام کلافه شد: وای خزان، خیلی خب. دارم میگم وقتی اومدند، این جوری قیافه نگیر و الانم تا شب کارات رو بکن.
با ناراحتی گفت: طفلی مامان هم خیلی ناراحت شد. توام تند حرف زدی.
کمی من هم ناراحت شدم: خب چی کار کنم؟ آخه یهو میگه قراره اونا بیان خواستگاری واقعا عصبی شدم.
- حالا عیب نداره عزیزم، درکت می کنیم ولی دیگه این اخمات رو باز کن خب.
زورکی لبخندی زدم که بوسه ای روی گونه ام نشاند و از جا بلند شد و سمت کمدم رفت.
- بذار یه لباس خوشگل برات انتخاب کنم.
در کمد را باز کرد و لباس هایم را نگاه کرد.
- تارا ول کن، حوصله ندارم ها. حالا یه چیزی می پوشم دیگه!
توجهی نکرد و به کارش ادامه داد.
بی حوصله نگاهش می کردم که بالاخره رضایت داد و از بین لباس هایم، تونیک بلند طوسی روشنی بیرون آورد و با شال زرشکی رنگی به دستم داد.
- زوده خب هنوز.
- پاشو یه کم به سر و وضعت برس و بیا کمک مامان.
بی حوصله باشه ای گفتم و بعد از رفتن تارا، من هم بلند شدم.
تا شب همه ی کارها را انجام دادیم و حاضر شدم.
طولی نکشید که زنگ به صدا درآمد و مهمانان آمدند. علیرغم میل باطنی مجبور بودم لبخند بزنم و کنارشان بنشینم اما دلم می خواست هر چه زودتر تمام شود.
به اتاقم رفتیم تا مثلا به قول بزرگتر ها سنگ هایمان را با هم وا بکنیم.
روی تختم نشستم و او هم روی صندلی جای گرفت.
نمی دانستم چطور شروع کنم که هم جواب قاطعم را اعلام کنم و هم باعث دلخوری نشود و به او و خانواده اش هم برنخورد.
- خب نمی خواین چیزی بگین؟ شرطی، شروطی؟
نگاهش کردم. من داشتم به این فکر می کردم چگونه بگویم نه و او در فکر شرط و شروط من.
- من باید یه چیزی رو بگم.
مشتاقانه گفت: بفرمائید.
- خب نمی دونم چی باید بگم اما...
سکوتم را که دید گفت: اما چی؟ چیزی شده؟
- خب، چطور بگم شما پسر خوبی هستید از هر لحاظ و مطمئن باشید که مورد‌های خیلی بهتر از منم می تونید داشته باشید.
- یعنی چی این حرفا؟ متوجه نمیشم!
- یعنی من قصد ازدواج ندارم.
- خب این که چیزی نیست. هر چه قدر بخواین من صبر می کنم تا آمادگی پیدا کنید، خودتون هم می دونید که من نه با کار کردنتون مشکل دارم و نه اگه بخواین بازم درس بخونید. من همه جوره حمایتتون می کنم.
از این همه خوب بودنش شرمنده شدم.
- نه بحث این حرفا نیست.
- پس چی؟
- من جوابم منفیه.
اخم هایش درهم شد و پرسید: واسه چی؟
کلافه شدم از این همه اصرارها.
- ببینید، شما دوست داداشم هستید و فقط در همون حد هم می مونید. یعنی... چطور بگم؟ یعنی بیشتر از این نمی تونم به شما فکر کنم مخصوصا به عنوان شریک زندگی.
حرف هایم که تمام شد، سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. چشمانش ناراحت بود و گره ی اخم پیشانی اش کور.
- مادرم به مادرتون گفته بود که من قصد ازدواج ندارم ولی خب ایشون اصرار کرده بودند وگرنه من قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
- یعنی حتی نمی خواین فکر کنید؟
با ناراحتی زمزمه کردم: نه.
از جا بلند شد و گفت: خیلی خب، بریم. دلم نمی خواد تو رودربایستی بذارمتون.
از درک بالایش خوشم آمد و سری تکان دادم و پشت سرش از اتاق خارج شده و پیش بقیه رفتیم.
مادرش گفت: خب چی شد؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کامیار انداختم که بی توجه به سوال مادرش گفت: بهتره رفع زحمت کنیم دیگه.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی