👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 111
منتظر جواب من بود : بله . . . من و پدر و مادرم . نگاهی به اطراف انداخت : پس پدر و مادرت کجا هستند ؟
- تو باغ . . .
سر تا پایم را با نگاه ورانداز کرد و من با ترس دستهایم را پشتم بردم چرا که گوشی موبایلم در دستم بود و نمی خواستم او آن را ببیند : چرا گوشیت همیشه خاموشه ؟
- خاموش نیست .
– پس چرا اون هزار باری که من باهات تماس گرفتم . . .
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای گوشی ام بی موقع درآمد و قبل از آنکه بتوانم صدایش را خفه کنم او متوجه صدا شد . نگاه دقیق و درخشانش را به من دوخته بود و مثل کسی که به مجرمی می نگرد، بازویم را گرفت و مرا کمی چرخاند . گوشی ام را که پشتم پنهان کرده بودم از دستم گرفت . به سمت او چرخیدم . در حالیکه به گوشی چشم دوخته بود آرام پرسید : کی اینو برات خریده ؟
- مادرم . . .
فکر می کنم جوابم حداقل خیالش را کمی راحت کرد : پس گوشی که من بهت هدیه داده بودم کجاست ؟ مستأصل نگاهش کردم : راستش . . . ( نگاهش اعتماد به نفسم را می گرفت و شرمنده ام می کرد :) به جون خودم اصلاً نفهمیدم چطور افتاد تو آب دریا . بعدش هم هرچی گشتم دیگه پیداش نکردم .
در حالیکه نگاهم می کرد پوزخندی زد و گوشی را به من پس داد : از گم شدنش همونقدر که از شکسته شدن اون گوی مسخره افسرده شدی ، ناراحت شدی ؟ منتظر جوابم نماند و در کمال ناباوری تنهایم گذاشت . گوشی هنوز در دستم زنگ می خورد . المیرا بود . در حالیکه دور شدن او را تماشا می کردم به خودم فحش می دادم . " دست و پا چلفتی احمق . حقته که دیگه بهت توجه نکنه " او از ساختمان خارج شد . از پنجره های قدی سالن او را دیدم که به رسم ادب نزد پدر و مادرم رفت . با آنها خوش و بش کوتاهی کرد و بعد در میان جمعیت گم شد . ادامه مهمانی برایم به تلخی زهرمار گذشت . خبری از او نبود . دلم می خواست زودتر به خانه برگردیم . صدای موزیک اذیتم می کرد و دیدن کسانی مثل پردیس که فاتحانه همه را به دور خودش جمع کرده بود آزارم می داد. حتی المیرا هم به جشن نیامده بود تا کمی با او سر گرم شوم . . . آنشب وقتی به خانه رسیدم به قدری خسته و ناامید بودم که بی هیچ حرفی به اتاقم رفتم و برای فرار از دنیای اطرافم خودم را زیر پتو روی تخت پنهان کردم . . . صبح روز بعد وقتی نور خورشید اتاقم را از سیاهی در آورده بود و روشنی اش را به همه جا پاشیده بود چشم باز کردم . پلکهایم سنگین و خسته بودند . روز خوبی نبود . دلم نمی خواست بیدار شوم . پدر و مادرم برای آنروز بلیط برگشت گرفته بودند . دلم به اندازة یک دنیا گرفته بود . حس می کردم چیزی راه گلویم را بسته است . با هر تلنگری اشک در چشمانم حلقه می بست و به زحمت جلو ریزش اشکم را می گرفتم . در مقابل پدر و مادرم وانمود می کردم خوشحالم، اما بغضم را مدام فرو می خوردم . هرچه به بعدازظهر و شب نزدیک می شدیم دلم بیشتر می گرفت . ساعت هشت شب بود و باید به فرودگاه می رفتیم . مادرم با اصرار توانست مانع آمدن مادربزرگ به فرودگاه شود اما حریف من نشد . دلم می خواست حتی اگر شده یک لحظه هم بیشتر در کنارشان باشم . . .
روی صندلیهای انتظار فرودگاه که نشسته بودیم دیگر توان جلو گیری از ریزش اشکهایم را نداشتم . بی آنکه صدایم در بیاید قطرات اشک روی گونه ام می لغزید . مادرم مدام مرا در آغوش می کشید . می بوسید و نوازشم می کرد . بالاخره وقت جدایی فرا رسید . احساس تنها ماندن بدترین احساس دنیا بود . احساس بی پناهی ، حس اینکه هیچ کس قلب تنهایت را نمی فهمد . وقتی برای آخرین بار از پشت شیشه برایشان دست تکان دادم و از دیدم پنهان شدند با صدایی آرام دلمرده تر و غمگین تر از همیشه می گریستم . هنگامیکه از بلندگوی سالن اعلام کرد که پروازشان از زمین برخاست نا امیدانه در حالیکه به حال خودم بودم و می گریستم از سالن خارج شدم . هرچه گریه می کردم بغضم سبک نمی شد و می دانستم که این بغض تنها به دلیل دوری از پدر و مادرم نبود . فضای بیرون از سالن نسبتاً خلوت بود . صدای گریة بی پناهم باعث می شد دلم بیشتر به حال خودم بسوزد . دلم به حال معصومیت و بی پناهی خودم می سوخت . بیچاره من که از همه تنها تر بودم . بیچاره من که هیچ کسی را نداشتم دل به حالم بسوزاند .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۰۱