👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 136
شانه ای بالا انداختم و با یادآوری آن لحظات غم باز هم در دلم نشست.
- نمی دونم باور کن. جاوید خبر داشت و رفتاراش اون روزها تغییر کرده بود اما هر چی ازش می پرسیدم که چی شده جوابی بهم نمی داد.
اشکی که در چشمانش آمده بود را زدود.
- عیبی نداره. خدا رو شکر که برات اتفاقی نیفتاد. خیلی اذیتت کردند؟
یاد آن روز و عذاب هایم افتادم. آن کتک ها و حرف هایش.
- مهم نیست، فقط جاوید مهمه. الان حالش چه طوره؟
آهی کشید و نگاهی به انتهای راهرو که سی سی یو بود انداخت.
- دکترش که گفت عمل موفقیت آمیز بوده ولی بی هوشه هنوز.
- میشه ببینمش؟
- ملاقات ممنوعه. ولی میریم با دکترش حرف می زنیم اجازه اش رو می گیریم.
سری تکان دادم و قبل از آن که بتوانم جوابش را بدهم، هومن و آن دوستشان، ماکان، سمت مان آمدند.
جواب سلامشان را دادیم که هومن پرسید: حالتون بهتره؟
سری تکان دادم: خوبم ممنون.
ماکان گفت: می دونم حالتون چندان مساعد نیست اما باید به یه سری سوالات ما جواب بدین.
غزاله به جای من با اخمی جواب داد: نمی بینید حالش بده که می خواین بازم بدترش کنید؟
برعکس او که با لحن تند حرف زد، ماکان با لحنی آرام اما جدیاش پاسخ داد: درست میگین. اما پرونده باید تکمیل شه و مطمئنا ایشون هم می خوان موضوع رو بفهمند؛ منظورم دلیل این اتفاقات اخیره.
بعد از این مدت قرار بود ماجرا را متوجه شوم، بخاطر همین هم رو به غزاله گفتم: من خوبم عزیزم.
با تردید و نگران نگاهم کرد.
سپس رو به ماکان پرسیدم: من کجا باید بیام؟
- میریم کافه ی رو به روی بیمارستان، آخه حرف هامون طولانی میشه.
بی حرف پذیرفتم و هم قدم با آنها از بیمارستان بیرون زدم.
روی دو صندلی مقابل من نشسته بودند. هومن منو را سمتم گرفت و گفت: چی می خورید؟
- ممنون من چیزی نمی خورم، میشه زودتر بگین چی شده؟
بی توجه به گفته ام، سفارش سه اسپرسو داد.
ماکان کیف سامسونتش را برداشت و پوشه ای از داخل آن بیرون کشید و در حالی که آن را ورق می زد گفت: خب؟ از اون روز بگین که دقیقا چی شد و اینکه چند نفرشون رو تونستید ببینید؟
ماجرا را برایش شرح دادم و اضافه کردم: من فقط دو نفرشون رو دیدم. همون مرد و زنی که منو سوار ماشین کردند.
عکسی را به سویم گرفت.
- همین دو نفر بودند دیگه؟
نگاهم را به عکس ها دوختم و سرم را تکان دادم: بله خودشونن. اینا کی ان؟ واسه چی با جاوید دشمنی داشتند؟
- خب این قضیه ماجراش طولانیه. از همون اول شروع می کنم.
منتظر به او چشم دوختم که توضیح داد: ماجرا برمی گرده به حدود یک سال پیش. ما به به پرونده برخوردیم؛ یه شرکت ساخت و ساز و در ظاهر همه چیز کاملا عادی و معمولی اما در باطن یه باند قاچاق.
کنجکاو به او خیره شدم.
- ما کلی تحقیقات انجام دادیم و اطلاعات و آمار اون شرکت رو کاملا به دست آوردیم حتی پروژه هایی که انجام می دادند و با کسانی که ارتباط داشتند، چه رقابت و چه شراکت. ولی مدرکی که ادعاهای ما رو ثابت کنه نداشتیم.
مکثی کرد و ادامه داد: تا اینکه تو این تحقیقات متوجه شدیم که با شرکت شما یه جور رقابت دارند، رقابتی خیلی سرسخت.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۴