👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 180
حس کردم صدای باز و بسته شدن در اتاق محافظین را شنیدم. کلید آن اتاق را داشتم. در حالی که موهای بلندم را شانه می زدم از خودم پرسیدم "یعنی کسی اومد؟! شاید محافظین خودم باشن " .از تنهایی به قدری خسته شده بودم که بلوز جلو بازم را روی تاپ دوبنده سرمه ای رنگم پوشیدم. دامن سرمه ای ام به قدری کوتاه بود که ساپورت مشکی ام را نیز به پا کردم و از اتاق بیرون زدم. تلنگری به در نواختم و منتظر ماندم که چشمم به دستگیره گرد در خورد. اثر خون روی دستگیره مرا به وحشت انداخت. بلافاصله در را با کلید باز کردم و وارد اتاق شدم .اتاق بزرگی بود. به نظر نمیرسید کسی آنجا باشد. در حالی که صدایم به زحمت از حنجره ام خارج میشد پرسیدم :کسی اینجاست؟!... . آب گلویم را با ترس فرو دادم و جوابی دریافت نکردم. به قسمت مجزا از سالن رفتم و در حالی که به تک تک اتاق ها سرک می کشیدم و زیبایی دکوراسیون انجا توجهم را جلب میکرد، سوالم را چند بار تکرار کردم. سکوت وهم اور اتاق مرا میترساند.
خوب که گوش دادم به جز صدای نفس خودم صدایی دیگر شنیدم .مثل صدای شیر آبی که باز باشد. به سمت سرویس حمام و دستشویی رفتم و با دیدن کت کیان که روی کاناپه افتاده بود نفس راحتی کشیدم. پس او بود که باز گشته بود. در سرویس را که باز کردم همزمان او نیز نگاهش را به سمت در چرخاند تا ببیند چه کسی در را گشوده است .با دیدن او سلام روی لبم خشکید . کتفش باند پیچی و پهلویش خون آلود بود و جای چند زخم دیگر نیز روی بدن برهنه و عضلات نیرومند ش بود. کنار شقیقه اش نیز چسب باریکی زده که نشانگر زخمی دیگر بود .او هم برای چند لحظه کوتاه در حالی که از حضور من غافلگیر شده بود مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد لبخند کمرنگی بر لب نشاند: سلام.... . بی اختیار به سمتش رفتم :خدای من!!! این چه جور تجارتی؟!.... . سعی کردم در پانسمان آخرین زخمش که زخم پهلویش بود کمکش کنم: چرا تنهایی؟!..... . سکوتش سبب شد نگاه پرسشگرم را به او بدوزم. نمیدانم چرا حس کردم جوابش چندان واقعی نیست: دو تا از محافظها ماموریت داشتن، محافظ ویژه هم یه مسئله خانوادگی داشت رفت. نگاهش را از من بر گرفت و به زخمش دوخت: چسب رو بچسبون روی باند... .
وقتی از آنجا بیرون آمد، به سمت اتاقی رفت و من نیز پشت سرش حرکت کردم. در حالی که دنیایی ازسوالات در ذهنم ردیف شده بود... . از داخل کمد بلوز و شلوار اسپرتی برداشت و من پرسیدم: می دونی که با پدر و مادرم صحبت کردم؟ سری به علامت تایید تکان داد و در حالی که بلوزش را می پوشید لبخند زد :خودم شماره اینجا رو بهشون دادم. کمر بند شلوارش را که از کمرش باز کرد از اتاق خارج شدم تا بتواند شلوارش را عوض کند. به سمت سالن رفتم و روی کاناپه نشستم. کمی طول کشید تا به سالن آمد .یک راست به سمت تلفن رفت و پرسید :شام خوردی؟
- نه ...گفتی کسی رو به اتاقم راه ندم.... .
- چی میخوری ؟
ماتم زده نگاهش کردم: هیچی.... . با دقت به من چشم دوخت :هیچی!!!...( با گامهایی شمرده در حالی که تلفن در دستش بود به سمتم آمد و در یک قدمی هم ایستاد:) اتفاقی افتاده؟!
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۴