👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 182
مشتش را با عصبانیت روی میز کوبید و نگاهش را چون نقاب به من دوخت: همونقدر که خون اون پدر توی رگهاته، خون مادر و پدربزرگت حبیب هم تو رگهاته. مردی که هنوز با احترام اسمش رو میبرن...
از حرکتش جا خوردم. اما عصبانیتش باعث شد بیشتر به جنبه مثبت آن اتفاقات بیاندیشم .نگاه رام من او را به خود آورد و در حالی که از عصبانیت اش پشیمان به نظر می رسید سرش را به زیر انداخت :متاسفم... منو ببخش، امشب حالم خوب نیست... . درکش میکردم .حال من هم چندان تعریفی نداشت. به آرامی برخاستم و گفتم :من دیگه میرم. به نظرم خیلی خسته ای... . از اتاق که بیرون آمدم دلم خواست کمی پیاده روی کنم .به سمت آسانسور رفتم .
ساعتی از نیمه شب گذشته بود و خیابان ها کمی خلوت بودند. جایی را نمی شناختم. از در باغ هتل که خارج شدم خیالم راحت بود، چرا که ماشین دو محافظم از فاصله ۴۰، ۵۰ متری به آرامی مرا دنبال می کرد. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای کیان را شنیدم: صبر کن باران... . با تعجب نگاهی به پشت سر انداختم. از کنار پرچین آرام به سمتم می آمد دستش را زیر کتش بر پهلوی زخمی اش گذاشته بود .وقتی به من رسید با تعجب پرسیدم :چرا دنبالم اومدی؟!.... . لبخندی شیرین بر لب نشاند و در حالی که با دست دیگرش مچ دستم را میگرفت و مرا به راه رفتن وا می داشت جواب داد :منم هوای تازه برای نفس کشیدن می خواستم. د ر سکوت کنارش به راه افتادم. آرام قدم می زدیم و در حالی که او سعی میکرد درباره موضوعات بیربط صحبت کند تا مثلا مرا از آن حال و هوا در بیاورد ،تمام توجهم به زخمش بود و اینکه او چطور میتوانست بدون خم به ابرو آوردن به آن صورت راه برود: دلت برای پدر و مادرت تنگ شده؟ با تکان سر تایید کردم و او با لبخند پرسید :پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت؟( لبخند روی لبم نشست و او با شیطنت ادامه داد:) جواب تکراری همه رو به من نگو ...نگو هر ۲ تا شونو رو... کدوم رو واقعا بیشتر دوست داری؟
با لذت به پدر و مادرم فکر کردم و به او که منتظر جواب بود چشم دوختم: فکر می کنم باید همون جواب تکراری رو بدم... اون دوتا برای من... مثل یک روح در دو بدن هستن.... حاضر نیستم با تمام دنیا عوضشون کنم .اونا برام مثل هوایی هستند که نفس میکشم .بدون اون دوتا میمیرم. او در حالی که نگاهم می کرد نفس عمیقی کشید و لبخند زد: مثل اینکه چاره ای ندارم، جز اینکه قبول کنم با یه بچه ننه طرفم.
- من بچه ننه نیستم.
- چرا هستی... هنوز یادمه اون اوایل وقتی یه کمی بهت سخت می گرفتم به زور جلو اشکات رو می گرفتی.
- من؟!...( با لحنی جدی و معترض نگاهش کردم :)من هیچ وقت از کسی کم نمیارم. تو اصلا رفتار دوستانه ای با من نداشتی. تصور میکردی منو خریدی. تو خودخواه بودی... .
- من؟!... خدای من چطور میتونی به من بگی خودخواه!!؟
- اما تو هم خودخواهی، هم مغرور ...هم گستاخ... هم... .
لبخند شیطنت بارش را تکرار کرد و به نگاهم خیره ماند: هم جذاب... . طعنه اش به ضمیمه آن نگاه عریان برای لحظه ای خلع سلاحم کرد و در حالی که در جواب کم آورده بودم او با اکراه دستش را که خون آلود شده بود از زیر کتش بیرون آورد و نالید: خدای من !باز خونریزی کرد... . از دیدن خون وحشت کردم :چرا دنبالم راه افتادی؟!
- نترس چیزی نیست. کسی از خونریزی نمیمیره... اشاره کن ماشین بیاد جلو.
با عجله کنار خیابان رفتم و به محافظین اشاره کردم جلو بیایند. خیلی زود به هتل بازگشتیم. گرچه نگرانش بودم اما مرا راهی اتاقم کرد و همراه محافظانش به اتاق مجاور رفت. ساعتی بعد وقتی تلنگری به در اتاقم نواخته شد پشت در رفتم و پرسیدم: کیست ؟یکی از آن دو محافظ بود. در را که گشودم گوشی موبایلم را مقابلم گرفت: اینو آقا دادند بدم به شما... گفتن فقط سیم کارتش رو عوض کردن. نگاهی به گوشی انداختم و در حالی که نگران کیان بودم گوشی را از دست محافظ گرفتم: حالش چطوره؟ محافظ لبخند دلگرم کنندهای تحویلم داد :خوابیدن شما هم استراحت کنید .جای نگرانی نیست، اگر هم کاری داشتین، ما داخل سالن هستیم .لبخند تشکر آمیزی بر لب نشاندم و در حالی که خیالم راحت شده بود به او شب بخیر گفتم. بی انگیزه و گرفته به سمت تختم بازگشتم و چند لحظه بعد در حالی که تا گلو زیر پتو رفته بودم به گوشی ام نگاه می کردم. به تمام کسانی فکر میکردم که می توانستم بعد از چند روز با آنها تماس بگیرم. مادرم ...پدرم... مادربزرگ... دلم می خواست صدای خیلی ها را بشنوم .اما قلبم فقط بی تاب شنیدن صدای یک نفر بود
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۵