پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 139
سکوت کردم که پرسید: این تمام ماجرا بود اگه سوالی هست در خدمتم، اگه نه که بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
سری به طرفین تکان دادم: نه سوالی نیست، ممنون از توضیحاتتون.
جوابم را داد و گفت: یه موردی هم بگم که جاوید واقعا شما رو دوست داره، اون قدری که شاید فکرش هم نکنید.
هومن هم لبخندی زد: درسته، من این مدت کاملا در جریان کاراش بودم و می دیدم که چه قدر نگران شماست و چه قدر بهتون علاقه داره.
لبخندی میان آن همه فکر و خیال روی لبانم جاری شد.
همراه با یک دیگر وارد بیمارستان شدیم؛ با دیدن غزاله و مامان گلی که اشک می ریختند و مامان و فرناز قصد آرام کردنشان را داشتند، وحشت در دلم نشست و پاهایم را سرعت بخشیدم و سمتشان دویدم.
مضطرب پرسیدم: چی شده؟
تارا سمتم آمد و گفت: هیچی، به خیر گذشت.
نگران و دلواپس گفتم: یعنی چی؟ چی شده؟ حالش چه طوره؟
دستم را گرفت و سعی کرد آرامم کند.
- خوبه عزیزم. حالش بد شده بود ولی الان خوبه.
دستم را از دستش کشیدم و به سرعت خودم را پشت شیشه رساندم و نگاهم را به او دوختم. چشمانش همچنان بسته بود و دستگاه هایی را به او وصل کرده بودند و تنها چیزی که کمی امید را در دلم زنده می کرد، خط های غیر صاف و آن بالا و پایین بودن آن خط ها بود.
دستم روی شیشه ی سرد نشست و اشکی از چشمم چکید و خیره به جسم بی حالش زمزمه کردم: تو که هیچ وقت بد قول نبودی. خودت گفتی من سرم بره، قولم نمیره. مگه نه؟ یادت نیست بهم قول دادی که پیشم می مونی؟ که هیچ وقت تنهام نمیذاری؟ پس تو رو خدا زودتر خوب شو. خواهش می کنم چشمات رو باز کن. قربونت برم، تو رو خدا بیدار شو.
هق هق هایم بلند شد و در دل خدا را صدا کردم که عشقم را برگرداند.
تارا دوباره پیشم آمد و با نگاهی ناراحت به اشک هایم گفت: خزان جان، آروم باش. نگاه کن حالش خوبه.
بی قرار و بی تاب بودم و حال خوبی نداشتم. دلم برای روزهای گذشته لک زده بود؛ حتی دلم برای آن دعواهایمان نیز تنگ شده بود.
هق زدم: دارم... دیوونه... میشم.
آغوش برایم باز کرد.
- اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ اگه بازم حالش بد شه؟
- این حرفا چیه خزان؟ آروم باش عزیزدلم. دعا کن براش.
آن قدر اشک ریختم و هق زدم که طاها سمتم آمد و گفت: پاشو بریم خزان.
اشک هایم را پس زدم: کجا؟
- خونه دیگه.
نگاهم را به آن سوی شیشه دوختم.
- من همین جا می مونم.
این بار مامان گلی که او هم حال خوبی نداشت گفت: برادرت راست میگه عزیزم. بهتره بری خونه. یه کم هم استراحت می کنی و حالت بهتر میشه؛ فردا بازم می تونی بیای.
با صدای خسته و گرفته ام جواب دادم: نه، من حالم خوبه. شما برید من همین جا می مونم.
دستم را میان دستش گرفت. صدایش از گریه گرفته بود اما مانند همیشه آرامش داشت: خزان جانم، دخترم، می دونی که خود جاوید هم راضی نیست تو این جوری خودت رو اذیت کنی و عذاب بدی. پس یه کم آروم باش و به خدا توکل کن. الانم برو خونه و استراحت کن تا حالت بهتر شه و فردا بازم بیا. باشه دخترم؟
همان آرامشی که با صدا و حرف های جاوید در جانم می نشست، در صدای این زن مهربان نیز وجود داشت و دل بی تابم را آرام می کرد.
غزاله که تا آن لحظه ساکت بود رو به مامان گلی گفت: شما هم بهتره برید.
هومن گفت: شما همگی برید خونه، من می مونم.
پس از کمی رد و بدل کردن تعارف، به دلیل اینکه غزاله و مامان گلی هم مانند من حال خوبی نداشتند و در این دو روز استراحت نکرده بودند، همراه با فرناز را قرار شد که ماکان برساند؛ با اینکه اوضاع و شرایط خوبی نداشتم اما خیلی خوب متوجه ی توجهات ریز و نگاه های ماکان به فرناز شدم.
شب را تا صبح وقتی لحظه ای چشمانم گرم می شد، آن روز نحس را به خاطر می آوردم و وقتی به خواب می رفتم، کابوس دست از سرم برنمی داشت. مدام چهره ی جاوید جلوی چشمانم می آمد، وقتی که غرق در خون روی زمین افتاده و حالش بد بود. زمزمه ی آرام و بی حال "دوستت دارم" گفتنش هنوز هم توی گوشم بود.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی