👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 42
وقتی به خودم آمدم که کنار دریاچه ی مصنوعی چیتگر «شهدای خلیج فارس» ایستاده بودم. دست هایم را در جیب مانتویم کردم و به آبی پیش چشمم زل زدم. دلم دریای واقعی می خواست نه این دریاچه ی مصنوعی را!
با دستمالی که در جیب مانتویم بود، صورتم را از اشک زدودم ولی دوباره صورتم خیس از اشک شد. قدم زنان در امتداد دریاچه راه افتادم. قلبم از تلخی حرف هایش می سوخت، چه انتظاری از او داشتم؟ من فقط برایش وکیلی بودم که کار هایش را انجام می دهد. مسلماً آدمی مثل او که از زیر دستش خوشش نمی آید.
حال خودم را نمی فهمیدم، می دانستم و مطمئن بودم که عاشقش نیستم ولی تلخی هایش دلم را می لرزاند و اشک در چشمم جمع می کرد.
این من نبودم! این من این روز ها زیادی عجیب و غریب بود.
مدام به خودم می گفتم که نباید به خاطر حرف هایش دلخور شوم ولی نمی شد، اشک هایم بی اختیار می آمدند و دل لعنتی و زبان نفهمم هم سبک نمی شد!
هوا تاریک بود که خسته و کوفته از بین کافه ها و رستوران هایی که دور دریاچه را گرفته بودند رد شدم و به سمت ماشینم رفتم. به محض سوار شدنم، گوشی روی داشبورد لرزید و صفحه اش روشن و خاموش شد.
گوشی را برداشتم و بعد از این که صدایم را صاف کردم، تماس را جواب دادم:
- الو، سلام!
بابا با عصبانیتی که از او بعید بود، بی سلام پرسید:
- معلومه کجایی؟
در حالی که از پارک بیرون می آمدم، جواب دادم:
- اومده بودم چیتگر.
- گوشیت رو چرا جواب نمی دادی؟
- پیشم نبود، متوجه نشدم که زنگ خورده.
عصبانی تر از پیش داد زد:
- این تلفن همراه دقیقاً کاربردش چیه؟ غیر از اینه که همراهت باشه؟
لبم را گزیدم و ناراحت زمزمه کردم:
- نمی خواستم نگرانتون کنم بابا، اصلاً حواسم نبود که گوشی همراهم نیست.
چند نفس عمیق کشید.
- نمی دونم کی می خوای دست از سر به هوایی برداری؟
- من که بچه ی دو ساله نیستم که می ترسید اتفاقی برام بیفته.
- تو و این شغل حساست نگرانی می طلبید.
خواستم چیزی بگویم که نگذاشت و با لحنی محکم تر ادامه داد:
- زود بیا خونه، خداحافظ.
«خداحافظی» کرده و بعد از این که گوشی را از سایلنت در آوردم، روی داشبورد رهایش کردم. پشیمان بودم که چرا این موضوع تهدید را با بابا در میان گذاشتم، مثل این که قرار بود با حساسیت هایش حسابی دست و پایم را ببند.
طوفان:
ساعدش روی چشم هایش بود و صدای وکیل سرتقش در گوشش زنگ می زد. دلش می خواست زمان به چند ساعت پیش برگردد و او بتواند باز هم او را مقابلش ببیند و صدایش را بشنود.
با یاد آوری این که چطور با تلخی هایش، اخم های دخترک را در هم برد، عصبانی و کلافه شد. خودش هم نمی دانست چه اتفاقی در حال افتادن است؟
زیر لب زمزمه کرد:
- بهت خیانت نمی کنم ساره، مطمئن باش!
ساره و خاطراتشان چیزی نبود که بشود فراموش کرد و او آدم خیانت حتی به روح ساره هم نبود.
دلش قدم زدن در خاطرات مشترکان را خواست. فکرش آزادانه به یکی از خاطرات به یادمانی اش در گذشته با ساره، کوچ کرد.
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۵