پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 140
نمی دانم چند بار تا صبح بیدار شدم و چه قدر در خواب اشک ریختم اما دیگر نتوانستم توی تخت بمانم و از جا بلند شدم.
لباس هایم را پوشیدم تا به بیمارستان بروم.
بابا مرا به بیمارستان رساند. تازه هوا روشن شده بود و رفت و آمد مردم هم داشت بیشتر می شد.
آهی کشیدم و با قدم های سست و بی حالم داخل رفتم.
همین که وارد شدم، هومن را دیدم که از جهت مخالف من می آمد و قصد خروج داشت با دیدنم ایستاد و گفت: سلام.
- سلام. جاوید خوبه؟
لبخندی روی لبش نشست.
- حدود یه ساعت پیش به هوش اومد.
با شوق لبخندی زدم: جدی؟! الان چه طوره؟ خوبه؟ دکترش چی گفت؟ میشه ببینمش؟
خودم هم از سوالات پی در پی ام، خجالت کشیدم: ببخشید این قدر سوال پرسیدم.
- چون درد داشت، بهش مسکن زدند، دوباره خوابید. دکترش هنوز نیومده.
قصد رفتن کردم که گفت: راستی؟
ایستادم و منتظر نگاهش کردم.
- پدر جاوید اومده. ده دقیقه ای هست. بعد گفت که می مونه، منم به خاطر این که کارهای شرکت مونده، مجبور شدم برم.
خداحافظی کرده و با قدم های تند سمت مراقبت های ویژه رفتم؛ لبخند از لبم کنار نمی رفت و در دل خدا را بارها شکر کردم.
قامت بلند پدر جاوید را دیدم که از پشت شیشه به جاوید نگاه می کردم. نزدیک رفتم و ایستادم. معلوم بود آن قدر در فکر و خیالش غرق است، که حتی متوجه ی حضورم نیز نشده.
- آقای نامدار؟
بعد از عقد دیگر او را ندیده بودم و با او احساس غریبی می کردم اما یک جور آرامش در رفتار و نگاهش بود.
سمتم برگشت که گفتم: سلام.
آهی کشید و با صدای گرفته اش گفت: سلام دخترم. خوبی؟
تشکری کردم که گفت: جاوید به هوش اومده.
سری تکان دادم: بله، الان آقا هومن بهم گفت.
دوباره رویش را برگرداند و از شیشه به داخل خیره شد. من هم کنارش ایستادم و به جاوید نگاه کردم.
- خیلی دوسش دارم. شاید نتونم به زبون بیارم اما حاضرم هر کاری براش بکنم. موضوع رو حتما فهمیدی. ولی به خدا که نمی دونستم همچین اتفاقی قراره بیفته. اون روزها من خودم زن داشتم و عاشقش بودم. سر یه حس مسئولیت پذیری، می رفتم دم خونه ی اون زن. به هر حال زن دوستم بود و غیرتم اجازه نمی داد که شب رو گرسنه خودش و بچه هاش سرشون رو روی زمین بذارند. یه وقت ها می رفتم و می اومدم تا اینکه یه بار گفت بیا تو خونه. خدا خودش شاهد بود که من هیچ نگاه بدی به اون زن نداشتم، اولش تعارف کردم. به هر حال زشت بود دیگه. یه دختر و یه پسر دوقلو داشت که مدرسه بودند و اگه می رفتم تو، تنها می شدیم و گناه بود. اما همش اصرار کرد، می گفت زشته یکی منو در خونه اش ببینه، همسایه ها پشت سرش حرف در میارن. ناچار شدم و رفتم تو. توی حیاط نشستم که واسم شربت آورد و خودش هم کنارم نشست و شروع به حرف زدن کرد. می خواستم بیرون بزنم اما نذاشت و دستم رو گرفت. تو بد موقعیتی بودم. هر چی زودتر باید از خونه بیرون می زدم. حس بدی داشتم، احساس می کردم که من کاری کردم که باعث شده اون فکر کنه من حسی بهش دارم ولی اون فقط زن دوست مرحومم بود؛ عذاب وجدان گرفته بودم. باز از اون اصرار بود و از منم انکار.
صدایش می لرزید و حالش اصلا خوب نبود، انگار که آن روز را داشت جلوی چشمانش می دید.
- اگه حالتون خوب نیست، ادامه ندین.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی