👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 183
کیان روی تخت رها شده بود و به فردا می اندیشید. به اتفاقی که قرار بود بیفتد. ساعت از دو گذشته بود که یکی از محافظین اش به اتاق آمد: قربان همه جمع شدن... . او نگاه محکم و راسخش را به محافظ دوخت و از روی تخت برخاست. وقتی از اتاقخارج شد، هر ده تن محافظینش به احترام او برخاستند. آن ده نفر از زبدهترین محافظینش بودند که او با دقت تمام ایشان را انتخاب کرده بود. هنگامی که روی کاناپه نشست بی مقدمه اشاره به نقش ه کاخ بزرگی که روی میز بود کرد: این نقشه ساختمانی که فردا قراره مهمونی توش برگزار بشه ... میزبان یه تاجر سیاستمدار اهل ماداگاسکاره... نمیخوام سر و صدا ایجاد بشه.
اشکان یکی از سرمایه گذاران شرکت تازه تاسیسشه و به این مهمونی دعوت شده ...کسی نباید صدمه ببینه. پیش ب ینی کردیم که اون حداقل با پنج محافظ به اون مهمونی میاد. اطرافیانش برام اهمیتی ندارن، اما خودش رو زنده می خوام. من از تک تک شماها یه کار تمیز و بی نقص می خوام. هرکس تمایل نداره میتونه کنار بکشه، یه نفر د یگه رو جایگز ینش می کنم و اما اگر میمونید بهتون اطمینان میدم این قضیه از دید من اونقدر ارزش داره که حتی اگر خودتون صدمه ببینید خانواده هاتون تا آخر عمر در رفاه کامل به سر میبرن، من امیدوارم همتون رو بعد از انجام مأموریت سالم ملاقات کنم و اگر اینطور شد، این آخرین ماموریت هر یک از شماست و بعد از این میتونید در هر نقطه از کره زمین که خودتون مایل باشین از داشتن یک ویلای بزرگ و سرمایه کافی برای یک شغل پردرامد لذت ببرید. )او لختی سکوت کرد و نگاه محکمش را به محافظین دوخت:( حالا بهتره هر کس تمایل به انجام این مأموریت نداره همین حالا تکلیفش رو معلوم کنه... .
سکوت جمع نشان میداد که همه از خطر کردن برای این مأموریت راضی هستند .او ارباب قدرتمندی بود که همیشه و در هر شرایطی در کمال جدیت زیر دستانش را راضی نگاه میداشت. کیان اشاره ای به محافظ ویژه جدیدش کرد: از این به بعد همه با ایشون هماهنگ باشین... . تمام محافظین در برابر بود که چون عقاب ت یز چنگال و پیروز نگاهشان می کرد و به نظر م یرسید کاملا ا به کاری که میکند واقف است مطیع بودند: بله قربان... . لحظه ای بعد او با اشاره سر به آنها اجازه مرخصی داد... .
وقتی چشم باز کردم نزدیک ظهر بود. یک طرف صورتم کاملا در بالشت فرو رفته بود. شاید هنوز خوابم می آمد. اری خوابم می آمد .بار دیگر چشمانم را بستم .صدای ملایمی در گوشم پیچید: بهتره دیگه بیدار بشی ... .با شنیدن صدا شش ضرب از جا پریدم و وحشت زده میان تخت نشستم .بادیدن زن نسبتا جوانی با ظاهری زیبا که لباس خوش دوخت دکلته ای به تن داشت و به زبان ما صحبت میکرد جا خوردم. او که روی صندلی راحتی نشسته بود لبخند ملایمی زد: خیلی طول کشید بیدار شدی )نگاهی به ساعت مچی اش انداخت) من دقیقا" ۱۴۸ دقیقه است اینجا نشستم، انتظار طولانی بود اما دستور داشتم بیدارت نکنم تا خودت بیدار بشی... .
با تعجب پرسیدم :شما کی هستید؟! لبخندش را تکرار کرد: اوه البته فکر میکنم من مشتاق ترم که بدونم تو کی هستی؟ ...برام خیلی جالبه که رئیس من اینقدر هوات رو داره... اون یه مرد معمولی نیست و مطمئنم هرگز سراغ چیز های معمولی نمیره... .
-رئیستون آقای زنده؟
او با لبخند برخاست و به سمت من آمد. و لبه ی تخت نشست و در چهره ام دقیق شد. دستش را پیش آورد و هنرمندانه طره ای از گیسوانم را میان انگشتانش لمس کرد. لبخند رضایتش باعث کنجکاوی ام شد :چیزی شده ؟! با تحسین نگاهم کرد: تو همه چیزت عالیه ...حتی قبل از آرایش ...میدونی اون مرد جسور قبل از ترک این اتاق به من چی گفت) نگاهم نشاندهنده تمایلم برای دانستن بود و او با لبخند سر تکان داد(... به من گفت اگر برگرده و ببینه زیاد از رنگ روغن هام به پوستت مالیدم اخراجم.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۵