پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 141
گویی حرف هایم را نیز نمی شنید.
- اصلا خودمم نفهمیدم چی شد، انگار که یه کابوس بود. هولش دادم، پاش لیز خورد و زمین خورد و سرش خورد به تنه ی درخت. ترسیده و دستپاچه پیشش رفتم. خون از سرش جاری شده بود. داشتم از ترس سکته می کردم. سوار ماشینش کردم و بردمش بیمارستان اما بدنش ضعیف بود، خونریزی هم زیاد و فشاری که به مغزش هم رسیده زیاد بود و دووم نیاورد.
گرفتنم و بازجویی و دادگاه و بعدشم زندان. اصلا فکرشم نمی کردم که اون دوتا بچه یه روز بخوان انتقام بگیرند. اونم از جیگر گوشه ام.
دستش روی شیشه نشست.
- می دونم براش کم گذاشتم. آخه بعد این که آزاد شدم مدتی همش افسرده بودم و طلاق از افسانه هم بدتر حالم رو بد کرده بود.
به خاطر همین هم اون طور که باید، نتونستم براش وقت بذارم و خیلی تنها موند. شوهر افسانه هم که باهاشون همکاری می کرده. خبر داشتم که خسرو اهل قماره و پول حروم در میاره. از افسانه خواستم که با هر کی می خواد ازدواج کنه ولی خسرو نه اما فکر می کرد حسودی می کنم و گوش نداد.
آه دیگری کشید.
- بدجوری انتقام گرفتند و بدجوری زمینم زدند.
سکوت کرد. بغض گلویش را حس می کردم و نمی دانستم چه باید بگویم که تسکینی باشد روی دردها و غم های دلش.
- همش حس می کنم ازم متنفره.
سریع گفتم: نه، نه. اصلا این طوری نیست. اون شما رو دوست داره.
لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت: من دیگه برم. دلم می خواد بمونم اما نمی تونم تو این حال ببینمش. به خاطر همین هم این دو روز رو نیومدم.
سری تکان دادم و او هم پس از زمزمه ی خداحافظ، از من دور شد.

لحظاتی بعد مامان گلی و غزاله و سپس افسانه هم آمدند و طبق معمول از زخم زبان ها و کنایه های افسانه حتی در آن شرایط نیز در امان نماندم.
بالاخره اجازه دادند که جاوید را ببینم.
چشمانش باز بود و داشت نگاهم می کرد. باز هم خدا را شکر کردم که فرصت دیدن این چشمان را از من نگرفته.
لبخندی زده و جلو رفتم و کنارش نشستم. بی حال و رنگ پریده بود اما همچنان خیره نگاهم می کرد؛ نگاهش عشق داشت.
تحمل دیدنش در این حال را نداشتم؛ وقتی او درد می کشید، گویی من درد می کشیدم.
لبخندم محو و اشک در چشمانم جمع شد.
- بمیرم الهی! همش تقصیر من بود.
دستش آرام بلند شد و جلو آمد و روی گونه ام نشست و اشک هایم را پاک کرد.
ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و آرام و بی حال گفت: تو خوبی؟
- خوبم عزیزم.
چهره اش لحظه ای از درد در هم رفت که نگران نگاهش کردم. نفس آرامی کشید و گفت: من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم خران، من...
نگذاشتم ادامه دهد. ماسک اکسیژن را دوباره روی صورتش گذاشتم و گفتم: می دونم، همه چی رو می دونم. الانم تو به هیچی فکر نکن و فقط استراحت کن.
دلم ماندن کنارش را می خواست و زمان هم بسیار اندک بود و پرستار آمد و خواست که زودتر بیرون بروم.
کمی سمتش خم شدم و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم و گفتم: من دیوونه میشم وقتی تو رو با این حال می بینم؛ زود خوب شو. باشه؟
پلکی به نشانه ی تأیید روی هم گذاشت. میان اشک هایی که در چشمانم نشسته بود، لبخندی زده و بیرون آمدم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی