پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 43
«فلش بک»

بازوی سبک ساره دور آرنجش حلقه شده بود و شانه به شانه ی هم قدم بر می داشتند. ساره متین و خانمانه، پر از آرامشی ناب کنارش قدم می زد و او در دل از لذت به خود می بالید.
زندگی همین بود دیگر؟ این که تا ابد الدهر کنار کسی که دوستش دارد، قدم بزند!
ساره با تبسمی که همیشه روی لبش بود، با صدایی پر از ناز و خواستنی صدایش کرد:
- طوفان؟
طوفان با لذتی وافر جوابش را داد:
- جونم؟
ساره شیطان خندید.
- اسممون رو روی سنگ فرشا بنویسیم؟
- نه! یه وقت کسی می بینتمون، برامون بد می شه.
ساره لب هایش کمی جلو داد‌.
- تو این بلاد غریب کی می خواد خودمون رو بشناسه؟
- شاید یکی شناختمون! نمی شه ریسک کرد!
ساره عجول بازویش را از دور آرنجش باز کرد و روی سنگ فرش وسط خیابان ``شانزه لیزه`` خم شد و در همان حال در کیفش دنبال چیزی گشت.
طوفان لبش را با اضطراب گزید و به اطراف نگاه کرد و بعد از این که مطمئن شد کسی نبینتشان، با صدایی خفه گفت: «چی کار می کنی دیوونه؟ بلند شو!»
ساره رژ هلویی محبوبش را از کیف در آورد و با خنده ی شاد در جواب عزوجزش گفت: «اصلاً راه نداره. باید یه یادگاری بنویسم روی سنگ فرشا.»
لبخندی از این همه شور و شیطنتش روی لب طوفان نشست و بانگاهی به رژ هلویی خوشرنگ، صدایی ملتمس به خودش گرفت:
- لااقل این رژ نه!
ساره غش غش خندید و با شیطنت ابرو بالا انداخت.
- این به خاطر تبیهته، تا تو باشی با من مخالفت نکنی!
طوفان چشم هایش را در حدقه چرخاند.
- واقعاً که دیکتاتوری! انصافم خوب چیزیه.
با اتمام حرفش، ساره سر رژ را برداشت و با بی رحمی تمام اسم خودش و طوفان را روی یکی از سنگ فرش ها نوشت و قلبی هم ضمیمه ی کارش کرد.
با اتمام کارش سر بلند کرد و نگاه پیروزمندش را به چشم های پر حسرت طوفان دوخت.
- خیلی بی رحمی!
ساره لبخند دندان نمایی زد.
- بله! کجاش رو دیدی حالا؟
رژ تمام شده اش را در سطل آشغال کنار خیابان انداخت و خطاب به طوفان گفت: «گوشیت رو بده!»
طوفان گوشی را به دستش سپرد و ساره عکسی از سنگ فرش تزئین شده اش گرفت و بعد به طوفان چسبید.
- ناراحت نشو حالا! یه خوش رنگ ترش رو می خرم.
طوفان بهانه گفت: «همون رنگی خوب بود.»
ساره با دلبری سرش را کج کرد و بعد از چند بار پلک زدن دلبرانه، گفت: «چشم! همون رنگی اش رو می گیرم.»
لبخند روی لب های طوفان هم شکوفه زد و ساره ادامه داد:
- عکس بگیریم؟
طوفان با موافقت چشم هایش را باز و بسته کرد.
- بگیریم.
و به این ترتیب در کادر دوربین، دو نفری در کنار هم چندین عکس را برای یاد آوری و یادگار از آن روز، گرفتند.

«پایان فلش بک»

دست از بالا و پایین کردن خاطراتش برداشت و آن موقع بود که متوجه شد گوشه ی چشم هایش اندکی خیس اند.
ساعدش را از روی چشم های خیسش برداشت و فضای دلگیر اتاق پیش چشم هایش رنگ گرفت.
آهی کشید و به پهلو رو به روی دیوار چرخید. اگر این خاطرات کوچک و بزرگ و تلخ و شیرین نبودند، چه باید می کرد؟
لبخندی به بی جان و تلخی درد هایش زد و زمزمه کرد:
- همیشه گفتی آخرش خوب تموم می شه خدا! خوب بودن برای من یعنی عاشق شدن دوباره... این که عاشقی رو بازم تجربه کنم. می تونی معجزه کنی و روزای خوبم با ساره رو بیاری خدا!؟
جوابش سکوتی بی انتها بود و ناامیدیه مطلق!
ناخودآگاه دوباره چهره ی لبخند به لب دخترک وکیل در ذهنش نقش بست و صدای خنده اش در گوشش پیچید.
آرام و پر از تردید اسم دخترک را زمزمه کرد:
- "رامش
و بعد فکر کرد که معنی اش چیست؟
قدم هایش در راهروی تنگ و باریک زندان آهسته و بی جان بود. یادش پر زد به آن روز هایی که دردی نبود که قدم هایش را کُنْد کُنَد.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی