👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 184
با شنیدن حرفش لبخند روی لبم دوید و او در حالی که نگاهم می کرد افزود: باید اعتراف کنم که تو واقعا زیبایی اما...) با دقت نگاهم کرد دلم می خواست جمله اش را کامل کند( جذابیت اون، به این زیبایی غلبه میکنه... . او از لبه تخت برخاست و نگاهی به ساعت دیواری انداخت :خوب بهتره آماده بشی فرصت زیادی نداریم. اون دم غروب میاد دنبالت.
-برای چی؟!
در حالیکه به سمت میزی که انبوه لوازم آرایشی رویش چیده شده بود میرفت در جواب گفت: به مهمونی بزرگی دعوت شدی و قراره اونو همراهی کنی) در حالی که کنار میز ایستاده بود نگاه متعجب اش را به من که هنوز میان تخت نشسته بودم انداخت:( خدای من تو قصد نداری از اون تخت لعنتی پایین بیای!!!. یه کمی هم به فکر من باش ،نمیخوای که کارم رو از دست بدم ... .
او زن جالب و خوش صحبتی بود و به نظر م یرسید قصد دارد از من یک سوپر استار هالیوودی بسازد .بعد از گرفتن دوش و خوردن یک صبحانه مختصر او کارش را شروع کرد .ناهارم را همراه او در اتاق خوردم و او دقیقا تا نزدیک غروب روی تن و صورت و موهای سرم کار میکرد .بعد از ساعت ها حالا پوست تنم ب ه نرمی و لطافت پر قو و موهایم به رنگ شکلاتی کاراملی با برق طلایی بود .او بعد از رنگ کردن موهایم آنها را فر درشت زده بود و بر خلاف خواسته ام که دوست داشتم موهایم را مدل جمع درست کند به شدت با من مخالفت کرد و گفت که طبق خواسته اربابش باید مدل موهایم باز باشد.
گاهی از دست او و اربابش حرصم میگرفت اما بعد او کاری میکرد که دوباره هر دومان میخندیدیم و با لذت به تماشای آنچه که ساخته بود می نشست و از خودش تعریف میکرد. بعد از ظهر یکی از محافظین هفت جعبه بزرگ لباس به اتاقم آورد، تا هر کدام را که می پسندیدم بپوشم. داخل هر جعبه یک جعبه کوچک جواهرات ست شده با لباس و کفش و کیف مخصوص آن قرار داشت. از دیدن آن لباسهای گرانقیمت دهانم باز مانده بود. تا به حال چنان لباس ها و جواهراتی به عمرم ندیده بودم، اما مشکل اینجا بود که تمایلی به پوشیدن هیچ یک از آن لباسها نداشتم. چرا که تمام آنها یک ایراد بزرگ داشتند و آن برهنگی قسمتهایی ازبدن بود. شاید دختری بودم که از لحاظ رعایت حجاب کامل چندان به خودم سخت نمی گرفتم، اما به هیچ وجه دلم نمی خواست با برهنگی ام باعث شوم مردانی که حتی نمی شناسمشان از بدنم لذت ببرند و مرا تنها به این سبب ستایش کنند.
وقتی تمام لباس ها را با دقت نگاه کردیم آرایشگرم که نامش کتی بود پرسید: خب عزیزم کدوم رو انتخاب می کنی؟ می خوام بدونم چه سایه ای برای صورتت انتخاب کنم. مستاصل نگاهش کردم: هیچ کدوم ... .
جوابم آغازگر بحثی تازه میان ما بود. او مایل بود به زور مرا متقاعد کند که با پوشیدن هر یک از آن لباس ها خواهم درخشید و من مرغی بودم که یک پا داشت و سرانجام پیروز شد. در میان لباس هایی که با خودم آورده بودم کت مشکی خوش دوخت و نیمه بلندی بود، با آستین های سه ربع که تا یک وجب بالای زانو بود. آن را با ساپورت مشکی و تاپ زیرین لیمویی رنگ که از لمه حریر و نرم پر زرق و بر قی دوخته شده بود پوشیدم و سپس میان لباس ها گشتم و کیف و کفش مشکی رنگ یکی از لباس ها را که فوق العاده زیبا بود و حاشیه باریک لیمویی داشت برداشتم . مقابل آرایشگرم ایستادن با لبخند ای برای او که تا آن لحظه در سکوت تماشایم میکرد ژست گرفتم: خوب چطوره؟
او با دلخوری سری تکان داد و در میان جواهرات لباسها، جواهرات زیبای یکی از لباسها را که از طلای سفید و سنگ های گران قیمت و درخشان مشکی بود برایم انتخاب کرد. سلیقه اش خوب بود. ساعت از ۷ گذشته بود که کاملا آماده مقابل آینه ایستادم و نگاهی به خودم. انداختم محشر شده بودم. خداوند را به خاطر زیبایی که نص یبم کرده بود شکر میکردم ب هخصوص اینکه حس میکردم زیب ایی ام جذابیت مردی را که قرار بود کنارش باشم تحتالشعاع قرار میداد. کتی نیز از کارش کاملا ا راضی به نظر میرسید و به قول خودش از دسته گلی که ساخته بود رضایت داشت. انتظارمان چندان طولانی نشد و هنوز در حال تماشای خودم بودم که تلنگری به در نواخته شد و کیان بی آن که در انتظار بماند وارد اتاق شد.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۵