👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 142
سبد گل را در دستم جا به جا کردم و وارد راهروی طولانی بیمارستان شدم.
شرایطش کمی بهتر شده و همین امروز به بخش منتقلش کرده بودند.
در را باز کرده و داخل رفتم. غزاله و یاس هم آن جا بودند؛ سلام و احوالپرسی کوتاهی با آنها کرده و گل را دست غزاله دادم و سمت جاوید رفتم. لبخندش، روی لب هایم لبخندی آورد؛ حالش کمی بهتر بود و رنگ و رویش سر جایش آمده بود.
کنارش روی تخت نشستم و گفتم: خوبی؟
با همان لبخند جواب داد: خوبم عزیزم.
غزاله رو به یاس گفت: یاسی جان، مامان بیا بریم یه زنگ به بابات بزنم.
یاس با شیطنت چشمکی به من و جاوید زد و همراه با غزاله از اتاق بیرون رفتم؛ واضح بود که این کار فقط برای تنها گذاشتن ما بوده.
خیره ام بود و پس از لحظه ای سکوت گفت: خزان من نمی خواستم اوضاع این طوری شه. نمی خواستم پای توام به این جریان باز بشه و این اتفاق ها بیفته.
دستم را روی دستش گذاشتم.
- همه چی رو من می دونم. هومن و اون دوستت، ماکان، برام تعریف کردند.
چیزی نگفت که ادامه دادم: یکی دو روز پیش هم بابات اومده بود بیمارستان.
- پس چرا نیومد دیدنم؟
- می گفت تو ازش متنفری. چون یه طرف ماجرا مربوط به گذشته ی اون بوده. اصلا به نظرت مقصر اصلی این داستان کی بوده؟
متفکر گفت: راستش نمی دونم. نمی دونم بشه گفت بابام مقصره ولی اون که کاری نکرده و می دونم هیچ نیت دیگه ای نداشته. من هیچ وقت ندیدم به هیچ زنی نگاه بد داشته باشه و حتی اسم زنی رو بیاره. اون زن هم گناهش فقط عاشقی بود. نمیشه گفت تقصیر کیه. بابام اون روزا تنهام گذاشت و خیلی روزهایی که باید بود و به وجودش احتیاج داشتم، پیشم نبود اما با تموم اینا هیچ وقت ازش متنفر نشدم.
دستش نوازش گر روی گونه ام نشست.
- نمی خواستم تو وارد این جریان بشی. اگه بدونی من چه حالی داشتم. اصلا داشتم دیوونه می شدم.
- عزیزدلم، به این چیزا فکر نکن. مهم اینه که بالاخره تموم شد همه چی و خدا رو شکر توام داری بهتر میشی. اما توام نمی دونی من چه حالی شدم وقتی این بلا سر تو اومد.
بغض گلویم اجازه ی حرف زدن بیشتر را نداد.
با مهربانی تبسمی کرد و موهایم که از شال بیرون زده را نوازش کرد.
- خزان جانم، عزیزدل، من به خاطر تو هر کاری می کنم. من هیچ وقت نمی ذارم تو اذیت شی. البته می دونم اون مدت ناراحت شدی ولی خودت که دیگه موضوع رو فهمیدی و دلیلم رو متوجه شدی.
سری تکان دادم.
- درسته. خیلی از دستت ناراحت بودم البته الان که فهمیدم دلخوری هام برطرف شده ولی به خاطر این کاری که کردی هم باید بگم که بهت افتخار می کنم، تو کار مهمی کردی.
لبخند دیگری روی لب نشاند.
- قربونت برم. واقعا معذرت می خوام بابت این اتفاق ها و رفتار این مدتم. همه رو جبران می کنم.
دستم را نوازش گر در موهایش فرو بردم.
- به جبران نیازی نیست عزیزم. همین که همه چی تموم شده و ماجرا رو فهمیدم و توام حالت خوبه، از هر چیزی برای من با ارزش تره.
لبخندی زد.
- خودت شاید ندونی اما خیلی عوض شدی. دیگه اون دختر زود رنج قبلا نیستی. الان صبور شدی. خیلی هم قوی و محکم.
خودم هم حس می کردم که تغییر کرده ام. آن زمان که تازه به عشقم نسبت به او پی برده بودم، زیادی حساس و ضعیف و شکننده بودم.
مامان گلی همیشه برایم می گفت زندگی دو نفره بالا و پایین زیاد دارد، دعوا و بحث و جدل و یک وقت هایی اختلاف اما همه چیز حل می شود به شرط وجود عشق و اعتماد. به قول مامان گلی عشق آدم را صبور می کند، بزرگ می کند،
قوی می کند؛ و این خاصیت عشق است.
خیره در چشمانم شد: خزان؟
- جون دلم؟
- هر چی که شد، تو هیچ وقت به عشقم نسبت به خودت شک نکن.
با نوای دلنشینش زمزمه کرد: عاشقتم خزانم.
چشمانش خود زندگی بود...
زمزمه کردم: منم عاشقتم.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۳/۲۶